خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

عشق فوتبال


دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نام‌هاى بهمن و خسرو دوستان بسیار قدیمى همدیگر بودند.
هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می‌رفت.
یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سال‌هاى سال با هم فوتبال بازى می‌کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می‌شود فوتبال بازى کرد یا نه.»
بهمن گفت: «خسروجان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می‌دهم»
چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.
یک شب، نیمه‌هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شیء نورانى چشمک‌زن را دید که نام او را صدا می‌زد: خسرو، خسرو ...
خسرو گفت: کیه؟
منم، بهمن.
تو بهمن نیستى، بهمن مرده!
باور کن من خود بهمنم.
تو الان کجایی؟
بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.
خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
بهمن گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی‌هایمان که مرده‌اند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست. و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست. و از همه بهتر این که می‌توانیم هر چقدر دلمان می‌خواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمی‌شویم. در حین بازى هم هیچکس آسیب نمی‌بیند.
خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمی‌دیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟
بهمن گفت: مربی‌مون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته!

 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد