شرلوک هلمز و واتسون رفته بودند صحرا نوردى. شب چادر زدند و زیر آن خوابیدند. نیمههاى شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهى به آن بالا بینداز و به من بگو چه مىبینى؟
واتسون گفت: میلیونها ستاره مىبینم.
هولمز گفت: چه نتیجه مىگیرى؟
واتسون گفت: ازلحاظ روحانى نتیجه مىگیریم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.
از لحاظ ستارهشناسى نتیجه مىگیریم که زهره در برج مشترى است، پس باید اوایل تابستان باشد.
از لحاظ فیزیکى، نتیجه مىگیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.
شرلوک هولمز قدرى فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقى بیش نیستى. نتیجه اول و مهمى که باید بگیرى اینست که چادر ما را دزدیدهاند!
بله...
در زندگى همه ما بعضى وقتها بهترین و سادهترین جواب و راه حل کناردستمونه، ولى این قدر به دور دستها نگاه مىکنیم که آن را نمىبینیم.
تحقیقى از «ریچارد وایزمن» روانشناس دانشگاه هارتفورد شایر
چرا برخى
مردم بىوقفه در زندگى شانس مىآورند درحالى که سایرین همیشه بدشانس هستند؟
مطالعه براى بررسى چیزى که مردم آن را شانس مىخوانند، ده سال قبل
شروع شد. مىخواستم بدانم چرا بخت و اقبال همیشه در خانه بعضىها را
مىزند، اما سایرین از آن محروم مىمانند. به عبارت دیگر چرا بعضى از مردم
خوششانس و عدهای دیگر بدشانس هستند؟
آگهىهایى در روزنامههاى سراسرى
چاپ کردم و از افرادى که احساس مىکردند خوششانس یا بدشانس هستند خواستم
با من تماس بگیرند. صدها نفر براى شرکت در مطالعه من داوطلب شدند و در طول
سالهاى گذشته با آنها مصاحبه کردم، زندگىشان را زیر نظر گرفتم و از آنها
خواستم در آزمایشهاى من شرکت کنند.
نتایج نشان داد که هرچند این افراد
به کلى از این موضوع غافلند، کلید خوششانسى یا بدشانسى آنها در افکار و
کردارشان نهفته است. براى مثال، فرصتهاى ظاهراً خوب در زندگى را در نظر
بگیرید. افراد خوششانس مرتباً با چنین فرصتهایى برخورد مىکنند، درحالى
که افراد بدشانس نه.
با ترتیب دادن یک آزمایش ساده سعى کردم بفهمم آیا
این مساله ناشى از توانایى آنها در شناسایى چنین فرصتهایى است یا نه. به
هر دو گروه افراد خوش شانس و بدشانس روزنامهاى دادم و از آنها خواستم آن
را ورق بزنند و بگویند چند عکس در آن هست.
به طور مخفیانه یک آگهى بزرگ
را وسط روزنامه قرار دادم که مىگفت: اگر به سرپرست این مطالعه بگویید که
این آگهى را دیدهاید، ٢٥٠ پوند پاداش خواهید گرفت. این آگهى نیمى از صفحه
را پر کرده بود و به حروف بسیار درشت چاپ شده بود. با این که این آگهى
کاملا چشمگیر بود، افرادى که احساس بدشانسى مىکردند عمدتا آن را ندیدند،
درحالى که اغلب افراد خوششانس متوجه آن شدند.
مطالعه من نشان داد که
افراد بدشانس عموماً عصبىتر از افراد خوششانس هستند و این فشار عصبى
توانایى آنها در توجه به فرصتهاى غیرمنتظره را مختل مىکند. در نتیجه،
آنها فرصتهاى غیرمنتظره را به خاطر تمرکز بیش از حد بر سایر امور از دست
مىدهند.
براى مثال وقتى به مهمانى مىروند چنان غرق یافتن جفت بىنقصى
هستند که فرصتهاى عالى براى یافتن دوستان خوب را از دست مىدهند. آنها به
قصد یافتن مشاغل خاصى روزنامه را ورق مىزنند و از دیدن سایر فرصتهاى شغلى
باز مىمانند. افراد خوششانس آدمهاى راحتتر و بازترى هستند، در نتیجه
آنچه را در اطرافشان وجود دارد و نه فقط آنچه را در جستجوى آنها هستند
مىبینند.
تحقیقات من در مجموع نشان داد که آدمهاى خوشاقبال براساس
چهار اصل، براى خود فرصت ایجاد مىکنند.
اول آنها در ایجاد و یافتن
فرصتهاى مناسب مهارت دارند.
دوم به قوه شهود گوش مىسپارند و براساس
آن تصمیمهاى مثبت مىگیرند.
سوم به خاطر توقعات مثبت، هر اتفاق نیکى
براى آنها رضایت بخش است.
چهارم نگرش انعطافپذیر آنها، بدبیارى را به
خوشاقبالى بدل مىکند.
در مراحل نهایى مطالعه، از خود پرسیدم آیا
میتوان از این اصول براى خوششانس کردن مردم استفاده کرد. از گروهى از
داوطلبان خواستم یک ماه وقت خود را صرف انجام تمرینهایى کنند که براى
ایجاد روحیه و رفتار یک آدم خوششانس در آنها طراحى شده بود. این تمرینها
به آنها کمک کرد فرصتهاى مناسب را دریابند، به قوه شهود تکیه کنند، انتظار
داشته باشند بخت به آنها رو کند و در مقابل بدبیارى انعطاف نشان دهند.
یک
ماه بعد، داوطلبان بازگشته و تجارب خود را تشریح کردند. نتایج حیرت انگیز
بود. ٨٠ درصد آنها گفتند آدمهاى شادترى شدهاند، از زندگى رضایت بیشترى
دارند و شاید مهمتر از هر چیز خوششانستر هستند. و بالاخره این که من
عامل شانس را کشف کردم.
چند نکته براى کسانى که مىخواهند خوشاقبال
شوند
به غریزه باطنى خود گوش کنید، چنین کارى اغلب نتیجه مثبت دارد.
با
گشادگى خاطر با تجارب تازه روبرو شوید و عادات روزمره را بشکنید.
هر
روز چند دقیقهاى را صرف مرور حوادث مثبت زندگى کنید.
یک روز خانواده لاکپشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک
بروند. از آنجا که لاکپشتها به صورت طبیعى در همه موارد یواش عمل
مىکنند، هفت سال طول کشید تا براى سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده
لاکپشت خانه را براى پیدا کردن یک جاى مناسب ترک کردند. در سال دوم
سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. براى مدتى حدود شش ماه محوطه رو تمیز
کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند
که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها
با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانى، جوانترین لاکپشت براى
آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاکپشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توى لاکش کلى بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاکپشت بین لاکپشتهاى کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتى اون برنگشته چیزى نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه
سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال
هفتم غیبت او، پیرترین لاکپشت دیگه نمىتونست به گرسنگى ادامه بده. او
اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در
این هنگام لاکپشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،
«دیدید مىدونستم که منتظر نمىمونید. منم حالا نمىرم نمک بیارم»!
نتیجه اخلاقى:
بعضى از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن براى این
مىشه که دیگران به تعهداتى که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران
کارهایى که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کارى انجام
نمىدیم.
تعدادى پیرزن با اتوبوس عازم تورى تفریحى بودند. پس از مدتى یکى از پیرزنان به پشت راننده زد و یک مشت بادام به او تعارف کرد.
راننده
تشکر کرد و بادامها را گرفت و خورد. در حدود ٤٥ دقیقه بعد دوباره پیرزن
با یک مشت بادام نزد راننده آمد و بادامها را به او تعارف کرد. راننده
باز هم تشکر کرد و بادامها را گرفت و خورد.
این کار دوبار دیگر هم
تکرار شد تا آن که بار پنجم که پیرزن باز با یک مشت بادام سراغ راننده
آمد، راننده از او پرسید چرا خودتان بادامها را نمىخورید؟
پیرزن گفت چون ما دندان نداریم.
راننده که خیلى کنجکاو شده بود پرسید پس چرا آنها را خریدهاید؟
پیرزن گفت ما شکلات روى بادامها را خیلى دوست داریم!
روزى روزگارى در جزیرهاى دور افتاده تمام احساسها کنار هم به خوبى خوشى زندگى مىکردند.
احساس خوشبختى، پولدارى، عشق، دانایى، صبر، غم، ترس، شهوت و....
و هر کدوم به روش خودشون مىزیستند، تا اینکه یه روز احساس دانایى به همه گفت:
هرچه زودتر این جزیره رو ترک کنین، زیرا به زودى آب این جزیره را خواهد گرفت واگر بمانید غرق مىشوید.
تمام
احساسها با دستپاچگى قایقهاى خود را از انبار خونشون بیرون آوردند
وتعمیرش کردند و پس از عایقکارى و اصلاح پاروها، آنها را به آب انداختند
و منتظر روز حادثه شدند.
روز حادثه که رسید همه چیز از یک طوفان شروع
شد و هوا به قدرى خراب شد که همه احساسها به سرعت سوار قایقها شدند و
پارو زنان جزیره را ترک کردند. در این میان «عشق» هم سوار بر قایقش بود،
اما به هنگام دور شدن از جزیره، متوجه حیوانات جزیره شد که همگى به کنار
ساحل آمده بودند و احساس «وحشت» را نگه داشته بودند و نمىگذاشتند که او
سوار برقایق شود.
«عشق» سریع وبدون تعلل برگشت وقایقش را به حیوانها
داد و احساس «وحشت» که زندانى شده بود را آزاد کرد. آنها همگى سوار شدند و
دیگر جایى براى «عشق» نماند. قایق رفت و«عشق» در جزیره تنها ماند. جزیره
لحظه به لحظه بیشتر زیر آب مىرفت و«عشق» تا زیر گردن در آب فرو رفته بود.
او نمىترسید زیرا احساس «ترس» جزیره را ترک کرده بود. اما نیاز به
کمک داشت. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست. اما کسى جوابش را نداد.
در همان نزدیکىها، قایق دوستش «ثروت» را دید و گفت:
«ثروت» عزیز به من کمک کن.
«ثروت» گفت متاسفم قایق من پراز پول، شمش و طلاست وجایى خالى ندارد!
«عشق» رو به سوى قایق «غرور» کرد و گفت: مرا نجات میدهى؟؟؟
«غرور» پاسخ داد:
هرگز تو خیسى و مرا خیس مىکنى.
«عشق» رو به سوى «غم» کرد وگفت:
اى «غم» عزیز مرا نجات بده.
اما «غم» گفت:
متاسفم عشق عزیز من اینقدر غمگینم که یکى باید بیاد وخود منو نجات بده!
در این بین «خوشگذرانى» و «بیکارى» از کنار عشق گذشتند ولى هرگز عشق از آنها کمک نخواست.
از دور «شهوت» را دید و به او گفت:
«شهوت» عزیز مرا نجات میدى؟؟؟
«شهوت» پاسخ داد: هرگز، برو به درک، سالها منتظر این لحظه بودم که بمیرى، حالا
نجاتت بدم هرگز، هرگز؟؟!
«عشق» که نمىتونست ناامید بشه رو به سوى «خدا» کرد گفت:
«خدایا» ...منو نجات بده !
ناگهان صدایى از دور به گوشش رسید که فریاد مىزد:
نگران نباش من دارم به کمکت مىآیم.
«عشق»
آنقدر آب خورده که دیگه نمىتوانست خودشو روى آب نگه دارد و بیهوش شد. پس
از به هوش آمدن با تعجب خودش را در قایق «دانایى» یافت. آفتاب در حال طلوع
مجدد بود و دریا آرامتر از همیشه. جزیره آرام آرام داشت از زیر هجوم آب
بیرون مىآمد زیرا امتحان نیت قلبى احساسها دیگه به پایان رسیده بود.
«عشق» برخاست به «دانایى» سلام کرد و از او تشکر نمود. «دانایى» پاسخ سلامش را داد و گفت:
من
شجاعتش را نداشتم که به سمت تو بیایم «شجاعت» هم که قایقش دور از من
نمىتوانست براى نجات تو راهى پیدا کند. پس مىبینى که هیچکدام از ما تو
را نجات ندادیم! یعنى اتحاد لازم را بدون نجات تو نداشتیم. عشق حکم
فرمانده همه احساسهاست و مایه اتحاد آنهاست و وقتى نباشد اتحادى وجود
نخواهد داشت.
«عشق» با تعجب گفت: پس اون صداى کى بود که به من گفت براى نجات من میاد؟!
«دانایى»گفت:
اون «زمان» بود.
«عشق» با تعجب گفت:
«زمان»؟؟؟!
«دانایى» لبخندى زد و پاسخ داد:
بله «زمان» چون این فقط «زمان» است که لیاقتش را دارد تا بفهمد «عشق» چقدر بزرگ است.