روز سوم چهارم و پنجم

سلام سلام

تو این روزهایی که گذشت تازه فهمیدم چقدر دوست داشتن خودم اهیمیت داشته!

تمامی اون دلمردگی ها با یک توجه کوچیک از بین میرن !

و این یکی از درسهای زیبای دیگر زندگیمه !

اول اینکه از خداوند و کائنات در این درس زیبا تشکر میکنم

دوم اینکه از خودم بخاطر موندن سر قولهام تشکر می کنم

و سوم این که تو این دو روز گذشته مداما سعی کردم به خودم اهمیت بدم و البته از اونجایی که یه کمی شکمو ام هر چی دلم خواسته رو تو این دو روزه خوردم ! چیزایی که شاید باورتون نشه سالها بود یادم رفته بود دوست دارم بخورمشون!مثلا پفک و لواشک! و از خوردنشون کلی لذت بردم!

غذا هایی که دوست داشتم بخورم رو خوردم و خلاصه تو این زمینه هیچی برای خودم کم نزاشتم.

دیروز علی رغم اینکه به مادرم کمک کردم ولی برای حرمت به خویشتن از دلسوزی بیش از اندازه جلوگیری کرم و وقتی احساس کردم دیگه بهم نیاز نداره اونجا نموندم!اومدم خونه خودم و از آرامش و سکوتش لذت برم و کلی استراحت کردم در حین اینکه کلی هم از خودم پذیرایی کردم.

امروز که روز پنجم احساس خوبی دارم و از این احساس خوشحالم!

سفارش یه مسافرت دونفره کچیک و عالی رو میدم که تو این تعطیلات برام فراهم بشه ان شا...

می خوام برم لاک بخرم و با لذت زیاد لاک بزنم!از اینکه ناخنهای بسیار زیبا و قوی دارم خدا رو شکر می کنم و امروز می خوام کلی بهشون برسم!

راستی تصمیم گرفتم کنار این سه کاری که تصمیم می گیرم هر روز صبح هر کاری که از دستم بر می آد رو برای خودم انجام بدم

امروز شاید برای اولین بار بود نمی دونم!پاشدم برای خودم شیر موز صبحانه درست کردم و یه سیب برای سلامت بودنم خوردم و راه افتادم سر کار!با لذت هر گیاه ی که دیدم نگاه کردم و در کنارش خدا رو شکر کردم هم از چشمای قشنگم هم از بینایی قویم و هم از نعمتهای زمین و هنوز تا آخر شب کلی راهه برای کارهایی خوب خوب

راستی یه پیشنهاد برای دوستای پشت میز نشین مثل خودم!یه برنامه ورزشی حتما دانلودش کنید و هر روز صبح تو محل کارتون اجراش کنید تا هر ۱۰ دقیقه یکبار شما رو یاد خودتون بندازه و یه کم نرمش کنید!

لینک دانلود http://www.narcissoft.com/

به امید روزی که عاشق خود و خدای خود شویم

روز دوم

سلام سلاممممم

روز اول به خوبی گذشت و به همه وعده هام عمل کردم

برنامه روز دوم

برم بیرون و نوشیدنی که دوست دارم رو بخورم!

برم چند نوع میوه ای که دوست دارم رو بخرم بعد توی یک ظرف قشنگ برای خودم بچینم و از خودم پذیرایی کنم

فقط و فقط برای لذت خودم موهام رو مرتب کنم

به امید روزی که عاشق خود و خدای خود شویم

 

 

روز اول

سلام سلام!

از دیروز برنامه ریزی کردم و امروز می خوام برای خودم یه جشن کوچیک بگیرم!

کارتون سیندرلا رو که خیلی خیلی دوست دارم رو خریدم و امروز حتما می بینم!

دوم اینکه یه کیف پولی که سالها پیش دوست داشتم بخرم و هر بار از کنارش رد می شدم رومو می کردم اونور و مدام می گفتم چیز های مهمتری هم هستند! رو برای خودم خریدم و امروز برای شروع این جشن به خودم هدیه می کنم!

و سوم اینکه وقت رسیدن به خونه لباسی که دوست دارم رو بپوشم و برای خودم شمع و عود روشن کنم و برای سلامتی و زیباییم و جوانی روزافزونم خدا رو شکر کنم و کلی از خودم و آنچه دارم و نادیده گرفته بودم تعریف کنم و بنویسم با تاریخ و امضاء

به امید روزی که عاشق خود و خدای خود شویم

 

21 تمرین دوست داشتن خودم!

سلام

یه دوست خوب یه مطلبی رو که چند ماهی هست منو درگیر خودش کرده روی وبلاگش آپ کرد با لینک:

http://baran-88.mihanblog.com/post/49

و از اونجایی که هیچ چیز در این دنیا اتفاقی نیست!به صورت اتفاقی به وبلاگش سر زدم

و فهمیدم چرا علیرقم اینکه بخشیدم و پذیرفتم (منظورم نیمه تاریکه) هنوز آدمهایی پیدا می شن که بهم بفهمونن من بی ارزشم!

این فقط و فقط برای اینه که خودم رو دوست ندارم!

امروز طبق برنامه دوست عزیزم مونا اولین روز برنامه ۲۱ روزه دوست داشتن خودم است و من قصد دارم هر روز سه برنامه ای که برای دوست داشتن خودم و البته کودک درونم است رو آپ کنم!

این یک قوله

به امید روزی که عاشق خود و خدای خود شویم

سلام

از سه سال پیش تا به امروز اتفاقات زیادی افتاده و من بزرگتر و قویتر شدم . خدا را شکر می کنم که با سختی هایی که از سر گذراندم قویتر و عالم تر شدم و با خوشی ها هایی که از سر گذراندم شادابتر و سرحال تر ....

امروز اینجا با اقتدار ایستاده ام و نتیجه ی سفارشاتی که از سه سال پیش داده ام را دریافت می کنم و خوشحالم که این را میدانم...

امروز می دانم من همه چیز هستم!

امروز میدانم همه چیز از من است !

و می خواهم بیشتر و بیشتر از دیروز هایم بدانم ...

و می خواهم نتیجه سفارشاتی را دریافت کنم که آگاهانه ارسال می کنم...

خداوند مرا می بیند،می شنود ، راهنمایی می کند و بهترین ها را برایم می فرستد...

                                                                                                            آمین


شاهزاده کوچولو 24

هشتمين روزِ خرابی هواپيمام تو کوير بود که، در حال نوشيدنِ آخرين چک‌ّه‌ی ذخيره‌ی آبم به قضيه‌ی پيله‌وره گوش داده بودم. به شهريار کوچولو گفتم:
-خاطرات تو راستی راستی زيباند اما من هنوز از پسِ تعمير هواپيما برنيامده‌ام، يک چکه آب هم ندارم. و راستی که من هم اگر می‌توانستم خوش‌خوشک به طرف چشمه‌ای بروم سعادتی احساس می‌کردم که نگو!
درآمد که: -دوستم روباه...
گفتم: -آقا کوچولو، دورِ روباه را قلم بگير!
-واسه چی؟
-واسه اين که تشنگی کارمان را می سازد. واسه اين!
از استدلال من چيزی حاليش نشد و در جوابم گفت:
-حتا اگر آدم دَمِ مرگ باشد هم داشتن يک دوست عالی است. من که از داشتن يک دوستِ روباه خيلی خوشحالم...
به خودم گفتم نمی‌تواند ميزان خطر را تخمين بزند: آخر او هيچ وقت نه تشنه‌اش می‌شود نه گشنه‌اش. يه ذره آفتاب بسش است...
اما او به من نگاه کرد و در جواب فکرم گفت: -من هم تشنه‌م است... بگرديم يک چاه پيدا کنيم...
از سرِ خستگی حرکتی کردم: -اين جوری تو کويرِ برهوت رو هوا پیِ چاه گشتن احمقانه است.
و با وجود اين به راه افتاديم.

پس از ساعت‌ها که در سکوت راه رفتيم شب شد و ستاره‌ها يکی يکی درآمدند. من که از زور تشنگی تب کرده بودم انگار آن‌ها را خواب می‌ديدم. حرف‌های شهريار کوچولو تو ذهنم می‌رقصيد.
ازش پرسيدم: -پس تو هم تشنه‌ات هست، ها؟
اما او به سوآلِ من جواب نداد فقط در نهايت سادگی گفت: -آب ممکن است برای دلِ من هم خوب باشد...
از حرفش چيزی دستگيرم نشد اما ساکت ماندم. می‌دانستم از او نبايد حرف کشيد.
خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتی سکوت گفت:
-قشنگیِ ستاره‌ها واسه خاطرِ گلی است که ما نمی‌بينيمش...
گفتم: -همين طور است
و بدون حرف در مهتاب غرق تماشای چين و شکن‌های شن شدم.
باز گفت: -کوير زيباست.

و حق با او بود. من هميشه عاشق کوير بوده‌ام. آدم بالای توده‌ای شن لغزان می‌نشيند، هيچی نمی‌بيند و هيچی نمی‌شنود اما با وجود اين چيزی توی سکوت برق‌برق می‌زند.
شهريار کوچولو گفت: -چيزی که کوير را زيبا می‌کند اين است که يک جايی يک چاه قايم کرده...
از اين‌که ناگهان به راز آن درخشش اسرارآميزِ شن پی بردم حيرت‌زده شدم. بچگی‌هام تو خانه‌ی کهنه‌سازی می‌نشستيم که معروف بود تو آن گنجی چال کرده‌اند. البته نگفته پيداست که هيچ وقت کسی آن را پيدا نکرد و شايد حتا اصلا کسی دنبالش نگشت اما فکرش همه‌ی اهل خانه را تردماغ می‌کرد: «خانه‌ی ما تهِ دلش رازی پنهان کرده بود...»
گفتم: -آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کوير، چيزی که اسباب زيبايی‌اش می‌شود نامريی است!
گفت: -خوشحالم که با روباه من توافق داری.

چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم می‌لرزيد.انگار چيز شکستنیِ بسيار گران‌بهايی را روی دست می‌بردم. حتا به نظرم می‌آمد که تو تمام عالم چيزی شکستنی‌تر از آن هم به نظر نمی‌رسد. تو روشنی مهتاب به آن پيشانی رنگ‌پريده و آن چشم‌های بسته و آن طُرّه‌های مو که باد می‌جنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم: «آن چه می‌بينم صورت ظاهری بيش‌تر نيست. مهم‌ترش را با چشم نمی‌شود ديد...»
باز، چون دهان نيمه‌بازش طرح کم‌رنگِ نيمه‌لبخندی را داشت به خود گفتم: «چيزی که تو شهريار کوچولوی خوابيده مرا به اين شدت متاثر می‌کند وفاداری اوست به يک گل: او تصويرِ گل سرخی است که مثل شعله‌ی چراغی حتا در خوابِ ناز هم که هست تو وجودش می‌درخشد...» و آن وقت او را باز هم شکننده‌تر ديدم. حس کردم بايد خيلی مواظبش باشم: به شعله‌ی چراغی می‌مانست که يک وزش باد هم می‌توانست خاموشش کند.
و همان طور در حال راه رفتن بود که دمدمه‌ی سحر چاه را پيداکردم.

شاهزاده کوچولو 23

شهريار کوچولو گفت: -سلام!
پيله‌ور گفت: -سلام.
اين بابا فروشنده‌ی حَب‌های ضد تشنگی بود. خريدار هفته‌ای يک حب می‌انداخت بالا و ديگر تشنگی بی تشنگی.
شهريار کوچولو پرسيد: -اين‌ها را می‌فروشی که چی؟
پيله‌ور گفت: -باعث صرفه‌جويی کُلّی وقت است. کارشناس‌های خبره نشسته‌اند دقيقا حساب کرده‌اند که با خوردن اين حب‌ها هفته‌ای پنجاه و سه دقيقه وقت صرفه‌جويی می‌شود.
-خب، آن وقت آن پنجاه و سه دقيقه را چه کار می‌کنند؟
ـ هر چی دل‌شان خواست...

شهريار کوچولو تو دلش گفت: «من اگر پنجاه و سه دقيقه وقتِ زيادی داشته باشم خوش‌خوشک به طرفِ يک چشمه می‌روم...»

شاهزاده کوچولو 22

شهريار کوچولو گفت: -سلام.
سوزن‌بان گفت: -سلام.
شهريار کوچولو گفت: -تو چه کار می‌کنی اين‌جا؟
سوزن‌بان گفت: -مسافرها را به دسته‌های هزارتايی تقسيم می‌کنم و قطارهايی را که می‌بَرَدشان گاهی به سمت راست می‌فرستم گاهی به سمت چپ. و همان دم سريع‌السيری با چراغ‌های روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزن‌بانی را به لرزه انداخت.
-عجب عجله‌ای دارند! پیِ چی می‌روند؟
سوزن‌بان گفت: -از خودِ آتش‌کارِ لکوموتيف هم بپرسی نمی‌داند!
سريع‌السير ديگری با چراغ‌های روشن غرّيد و در جهت مخالف گذشت .
شهريار کوچولو پرسيد: -برگشتند که؟
سوزن‌بان گفت: -اين‌ها اولی‌ها نيستند. آن‌ها رفتند اين‌ها برمی‌گردند.
-جايی را که بودند خوش نداشتند؟
سوزن‌بان گفت: -آدمی‌زاد هيچ وقت جايی را که هست خوش ندارد.
و رعدِ سريع‌السيرِ نورانیِ ثالثی غرّيد.
شهريار کوچولو پرسيد: -اين‌ها دارند مسافرهای اولی را دنبال می‌کنند؟
سوزن‌بان گفت: -اين‌ها هيچ چيزی را دنبال نمی‌کنند. آن تو يا خواب‌شان می‌بَرَد يا دهن‌دره می‌کنند. فقط بچه‌هاند که دماغ‌شان را فشار می‌دهند به شيشه‌ها.
شهريار کوچولو گفت: -فقط بچه‌هاند که می‌دانند پیِ چی می‌گردند. بچه‌هاند که کُلّی وقت صرف يک عروسک پارچه‌ای می‌کنند و عروسک برای‌شان آن قدر اهميت به هم می‌رساند که اگر يکی آن را ازشان کِش برود می‌زنند زير گريه...

سوزن‌بان گفت: -بخت، يارِ بچه‌هاست.

غریبه

سلام به همه دوستای گل و عزیز

اعیاد زیبا مبارک

ببخشید این چند وقت واقعا سرم شلوغ بود اما از طرفی به خاطر علاقه ام به این قسمت از شاهزاده کوچولو می خواستم مدت طولانی تری سرفصل سایتم باشد. اما از این پس منم و این شاهزاده کوچولو و همیاری های همیشگی شما و خوشحالی های بی حد من ...

شما و

دنیای کودکیتان ...

عیدتان مبارک