خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

هفته دوست یابی

سعى کن  حتماً همه متن را تا آخرین جمله بخوانى. از همه مهمتر جمله آخر است که باید خوانده شود.
یکى بود یکى نبود، یک بچه کوچک بداخلاقى بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانى شدى، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.
روز اول پسرک مجبور شد ٣٧ میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته‌هاى بعد که پسرک توانست خلق و خوى خود را کنترل کند و کمتر عصبانى شود، تعداد میخهایى که به دیوار کوفته بود رفته‌رفته کمتر شد. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانى شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد.
بالاخره به این ترتیب روزى رسید که پسرک دیگر عادت عصبانى شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآورى کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر روزى که عصبانى نشود، یکى از میخهایى را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد.
روزها گذشت تا بالاخره یک روز پسر جوان به پدرش رو کرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیوارى که میخها بر روى آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر کرد و گفت: «دستت درد نکند، کار خوبى انجام دادى ولى به سوراخهایى که در دیوار به وجود آورده‌اى نگاه کن

این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلى نخواهد بود. پسرم وقتى تو در حال عصبانیت چیزى را مى گویى مانند میخى است که بر دیوار دل طرف مقابل مى کوبى. تو مى توانى چاقویى را به شخصى بزنى و آن را درآورى، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهى گفت معذرت مى خواهم که آن کار را کرده‌ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیزیکى به همان بدى یک زخم شفاهى است. دوستها واقعاً جواهرهاى کمیابى هستند،  آنها مى توانند تو را بخندانند و تو را تشویق به دستیابى به موفقیت نمایند. آنها گوش جان به تو مى سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها همیشه مایل هستند قلبشان را به روى ما بگشایند.»
این هفته، هفته دوست یابى ملى است، به دوستانتان نشان دهید چقدر براى آنها ارزش قائل هستید.
یک نسخه از این نوشته را براى هر کسى که او را به‌عنوان دوست مى شناسید بفرستید، حتى براى کسى که خودش این متن را براى شما فرستاده است. اگر مجدداً این متن به خودتان بازگشت، به معناى آن است که شما در دایره‌اى از دوستان خوب قرار گرفته‌اید.
شما دوست من هستید و من به شما افتخار مى کنم.
لطفاً اگر من در گذشته در دیوار قلب شما حفره‌اى ایجاد کرده‌ام مرا ببخشید.
«پشت سر من قدم برندار، چون ممکن است راهرو خوبى نباشم، جلوی من نیز قدم برندار، ممکن است من پیرو خوبى نباشم، همراه من قدم بردار و دوست خوبى براى من باش.»

 

موفق باشى آقاى گورسکى!

حتماً همه نیل آرمسترانگ، فضانورد معروف آمریکایى و نخستین انسانى که پاى بر کره  ماه نهاد را مى شناسید. او وقتى از سفینه  مه‌نورد، پیاده شد و نخستین قدم را بر روى کره  ماه گذاشت، این جمله  معروف را ادا کرد که: «گامى کوچک براى یک فرد و گامى بزرگ براى بشریت» و به دنبال این جمله افزود: «موفق باشى آقاى گورسکى». در آن زمان، کارشناسان سازمان فضایى ناسا متوجه منظور آرمسترانگ نشدند. فکر کردند شاید گورسکى اسم یک فضانورد روسى و یا یکى از کارشناسان ناسا باشد ولى هر چه جستجو کردند کسى را با این نام پیدا نکردند.
خود آرمسترانگ نیز پس از مراجعت به زمین، هر بار که با این سؤال مواجه مى ‌شد که منظورش از جمله  «موفق باشى آقاى گورسکى» چه بوده سکوت مى ‌کرد و پاسخى نمى ‌داد. این مسأله به صورت معمّا باقى مانده بود تا بالاخره چند ماه پیش، آرامسترانگ در یک مصاحبه  مطبوعاتى پرده از این راز برداشت. او گفت:
«وقتى بچه بودم در همسایگى ما خانم و آقاى گورسکى زندگى مى ‌کردند. آنها روسى ‌الاصل بودند و به آمریکا مهاجرت کرده بودند. یکروز که در حیاط خانه‌مان بازى مى ‌کردم، توپم به حیاط خانه  آنها افتاد. به آنجا رفتم که توپم را بردارم. از لاى پنجره صداى مشاجره  خانم و آقاى گورسکى به گوش مى ‌رسید. آقاى گورسکى، انجام کارى را از خانمش مى خواست که این تقاضا براى خانم گورسکى خیلى گران آمده بود و ضمن بد و بیراهى که نثار شوهرش مى ‌کرد، سر او داد زد و گفت: مگر خوابش را ببینى که من چنین کارى بکنم. هر وقت پاى این پسر بچه  همسایه‌مان به کره  ماه رسید، منهم این کار را برایت خواهم کرد! من توپم را برداشتم و زود به حیاط خانه خودمان برگشتم ولى جریان این مشاجره را همیشه به یاد داشتم. وقتى بعداً فضانورد شدم و نخستین انسانى شدم که به کره  ماه رفتم، آن جمله را بیان کردم ولى با خودم عهد کردم که تا خانم و آقاى گورسکى زنده هستند چیزى در این باره به کسى نگویم. تا آن که چندى پیش شنیدم هر دوى آنها از دنیا رفته‌اند و اکنون آن ماجرا را برایتان توضیح دادم.»
 

حالى خوش باش و عمر بر باد مده

ما به خودمان می ‌قبولانیم که زندگى بعد از ازدواج و بچه‌دار شدن بهتر می ‌شود. بعد نگران بزرگ کردن بچه‌ها و تربیت درست آنها می ‌شویم. پس از آن، نگران دوران نوجوانى آنها و مسائل خاص این دوران می ‌شویم. ازدواج بچه‌ها و پیدا کردن همسر مناسب براى آنها هم نگرانیهاى خاص خود را دارد. بعد به خودمان می ‌گوئیم که وقتى ماشین بهترى خریدیم، خانة بهترى فراهم کردیم و ... وضعمان بهتر می ‌شود.
سپس به خودمان می ‌قبولانیم که بعد از بازنشستگى، وقت کافى براى مسافرت و استراحت خواهیم داشت. ولى پس از بازنشستگى، انواع و اقسام بیماریها به سراغمان می ‌آید و دیگر حال و حوصله‌اى برایمان نمی ‌ماند.
حقیقت این است که هیچ زمانى بهتر از «همین حالا» براى خوش بودن نیست. اگر حالا نه، پس کى؟ زندگى همیشه و در هر مقطع با چالش‌هاى زیادى روبرو است.
پس بهتر است این واقعیت را به خود بقبولانیم و تصمیم بگیریم که شادى خود را در هر حال حفظ کنیم و یادمان نرود که زمان، منتظر هیچکس نمی ‌ماند.

پس دیگر منتظر نباشید ....
تا قسط خانه یا ماشین‌تان تمام شود.
تا خانه یا ماشین تازه‌اى بخرید.
تا بچه‌هایتان را به سرانجام برسانید.
تا تحصیل‌تان تمام شود.
تا ٥ کیلو چاق شوید.
تا ٥ کیلو لاغر شوید.
تا ازدواج کنید.
تا طلاق بگیرید.
تا بازنشسته شوید.
تا تابستان.
تا بهار.
تا زمستان.
تا پائیز.
تا بمیرید.

هیچ زمانى بهتر از «همین حالا» براى شاد بودن نیست. شاد بودن یک سفر است نه یک مقصد. پس طورى کار کنید که انگار به پول نیاز ندارید، طورى عشق بورزید که انگار هیچ وقت آزرده خاطر نشده‌اید، و طورى برقصید که انگار هیچکس شما را نگاه نمی ‌کند.

 

قانون دانه ها

این نوشته را به آهستگى بخوانید و به محتوایش فکر کنید.
و آن را به زندگى خود ارتباط دهید.

به درخت سیب نگاه کنید.
ممکن است چند صد سیب داشته باشد و هر سیب هم ده‌ها دانه.
ممکن است بپرسید: «چرا به این همه دانه‌ براى پرورش تنها چند درخت سیب دیگر نیاز است؟»
طبیعت در این مثال، درس‌هاى زیادى براى ما دارد.
به ما مى‌گوید: «همه دانه‌ها رشد نمى‌کنند. در زندگى نیز اغلب دانه‌ها هرگز رشد نمى‌کنند.»
بنابراین، اگر واقعاً مى‌خواهید چیزى اتفاق افتد، بهتر است بیشتر از یکبار سعى کنید.
این بدین معنى است که:
براى پیدا کردن کار، ممکن است در ٢٠ مصاحبه شرکت کنید.
براى استخدام یک کارمند خوب، ممکن است با ٤٠ نفر مصاحبه کنید.
براى فروش یک خانه یا یک ماشین یا یک ایده با ٥٠ نفر صحبت کنید.
و با ١٠٠ نفر آشنا شوید تا یک دوست خوب پیدا کنید.
اگر «قانون دانه‌ها» را درک کرده باشیم، دیگر اینقدر ناراحت نمى‌شویم.
و احساس قربانى شدن را متوقف مى‌کنیم.
و یاد می‌گیریم که چگونه با چیزهایى که برایمان اتفاق مى‌افتد برخورد کنیم.
قوانین طبیعت را نباید شخصى بگیریم.
باید آن‌ها را درک کنیم و با آنها کار کنیم.
آدم‌هاى موفق بیشتر شکست مى‌خورند امّا دانه‌هاى بیشترى مى‌کارند.
وقتى چیزها خارج از کنترل شما قرار مى‌گیرند،
این‌ها کارهایى است که نباید بکنید تا جلوى بدبختى و گرفتارى در زندگى‌تان را بگیرید:
- نباید درباره این که دنیا چگونه باید باشد تصمیم بگیرید.
- نباید براى این که هر کس چگونه رفتار کند، قانون وضع کنید.
- و سپس وقتى که دنیا از قوانین شما پیروى نمى‌کند عصبانى شوید.
این‌ها کارى است که مردم بدبخت می‌کنند!
از طرف دیگر، شما انتظار دارید که:
- دوستانتان محبت‌هاى شما را جبران کنند.
- مردم قدردان شما باشند.
- هواپیماها سر ساعت به مقصد برسند.
- همه مردم امین و درستکار باشند.
- همسر و یا دوستانتان تاریخ تولد شما را به یاد داشته باشند.
این انتظارات ممکن است معقول و منطقى باشند امّا خیلى وقت‌ها اتفاق نمى‌افتند!
پس به نارحت شدن و عصبانى شدن خاتمه دهید.
راهکار بهترى هم وجود دارد:
توقع کمترى داشته باشید و در عوض، براى خود، اولویت‌هایى در نظر بگیرید.
در مورد چیزهایى که در کنترلتان نیستند، به خود بگوئید:
«ترجیح مى‌دهم این گونه باشد. امّا اگر نشد هم عیب ندارد!»
این یک تغییر عمده در فکر و ذهن و گرایش‌هاى شماست و به شما آرامش خاطر بیشترى مى‌بخشد ...
شما البته ترجیح مى‌دهید که مردم مؤدب باشند ... امّا اگر نبودند هم روزتان خراب نمى‌شود.
شما ترجیح مى‌دهید هوا‌ آفتابى باشد ... امّا اگر باران بارید هم بد نیست!
براى شادى بیشتر، به یکى از دو چیز زیر نیاز داریم:
١) تغییر دادن دنیا، یا
٢) تغییر دادن فکر و ذهن خودمان.
به نظر مى‌رسد دومى آسانتر باشد!
مسأله ما این که مشکل داریم نیست، بلکه مشکل اصلى، نگرش و طرز فکر ما نسبت به مشکلات است.
این که چه اتفاقى برایتان مى‌افتد تعیین‌کننده خوشحالى یا غم شما نیست.
بلکه عامل تعیین‌کننده، چگونه فکر کردن شما درباره اتفاقى است که برایتان افتاده است!

 

ارتباط فیلم های سینمایی با زندگی سخت دانشجویان!

شماره دانشجویی : مدرک جرم
اعتراض برای کیفیت غذا : می خواهم زنده بمانم
روز پرداخت وام دانشجو : روز فرشته
دانشجوی اخراجی : مردی که به زانو در آمد
دانشجوی مشروطی : مردی که موش شد
آینده تحصیل کرده : دست فروش
کلاس های ساعت 12-2: خواب وبیدار
رئیس دانشگاه : مرد نامرئی
شهریه  دانشجویان : تاراج
استاد راهنما : گمشده
به دنبال سرویس : دونده
ازدواج دانشجوئی : عروسی خوبان
دانشجویی که تغییر رشته داده : بازنده
بوفه دانشگاه : غارتگران
سرویس دانشگاه : اتوبوسی بسوی مرگ
امید به بهبود اوضاع : توهم
گردهمایی استادان : دسیسه
پاس کردن یک درس: یکبار برای همیشه
علت نیافتن بعضی از دانشجویان : رابطه پنهان
رئیس دانشکده : سناتور
التماس برای نمره : اشک کوسه
امور دانشجویان : سایه شوگان
سوار شدن به اتوبوس : یورش
ترم آخر : بوی خوش زندگی
پایان نامه : زندگی دیگر هیچ
سالهای پیش از دانشگاه : آن روزهای خوش
دانشجوی تازه وارد : هالوی خوش شانس
ثبت نام ترم جدید : ده فرمان
دانشجوی پزشکی : به خاطر یک مشت دلار
دانشجوی ادبیات : نان و شعر
وام تحصیلی : جهیزیه رباب
خانواده دانشجویان : بینوایان
دانشگاه آزاد : جیب برها به بهشت نمی روند
دانشجوی مدل رپی : الو، الو، من جوجوام
دانشجوی فوق لیسانس : قهرمان قهرمانان
انتخاب درس افتاده : زخم کهنه
اولین امتحان : اولین خون
شب امتحان : امشب اشکی میریزد
مراقبین امتحان : سایه عقاب
شاگرد اول کلاس : مردی که زیاد می دانست
تقلب : عملیات سری
تدریس در دانشگاه : تجارت
روز دریافت کارنامه : روز واقعه
تعطیلات بین ترمی : روزهای خوب زندگی
دانشجوی فارغ التحصیل : دیوانه از قفس پرید
انصراف دادن : فرار بسوی خوشبختی
ادامه تحصیل تا دکترا : دیدار در استانبول
وعده رئیس دانشگاه : بلوف تصویه حساب : خط پایان
شیرینی گرفتن از فارغ تحصیلی : ضربه آخر
عمر دانشجو : بر باد رفته

مجسمه های شنی