خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

لیوان را زمین بگذار

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ٥٠ گرم، ١٠٠ گرم، ١٥٠ گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی‌دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی‌افتد.
استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می‌افتد؟
یکى از شاگردان گفت: دست‌تان کم‌کم درد می‌گیرد.
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست‌تان بی‌حس می‌شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می‌گیرند و فلج می‌شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می‌شود؟ من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقاً. مشکلات زندگى هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن‌تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی‌ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه‌شان دارید، فلج‌تان می‌کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم‌تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی‌گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می‌شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می‌آید، برآیید!
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!
 

یکى از زیباترین داستان‌هاى واقعى

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت‌هاى اولیه، مطابق معمول به دانش‌آموزان گفت که همه  آن‌ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آن‌ها قائل نیست. البته او دروغ می‌گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش‌آموز همین کلاس بود. همیشه لباس‌هاى کثیف به تن داشت، با بچه‌هاى دیگر نمی‌جوشید و به درسش هم نمی‌رسید. او واقعاً دانش‌آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره  قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می‌یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال‌هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی‌ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى دانش‌آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می‌دهد و رفتار خوبى دارد. رضایت کامل».
 معلّم کلاس دوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى دانش‌آموز فوق‌العاده‌اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان‌ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.»
معلّم کلاس سوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس‌خواندن می‌کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه‌اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.»
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه‌اى به مدرسه نشان نمی‌دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می‌برد.»
خانم تامپسون با مطالعه  پرونده‌هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه  دانش‌آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه‌ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه  تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته‌بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه‌ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته  تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده  بچه‌هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده  بچه‌ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می‌دادید.»
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش «زندگی» و «عشق به همنوع» به بچه‌ها پرداخت و البته توجه ویژه‌اى نیز به تدى می‌کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می‌کرد او هم سریعتر پاسخ می‌داد. به سرعت او یکى از با هوش‌ترین بچه‌هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش‌آموز محبوبش شده بود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته‌ام.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته‌ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه  دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه  عالى فارغ‌التحصیل می‌شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه‌اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم ‌گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان‌نامه کمى طولانی‌تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه  دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می‌خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می‌شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین‌ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می‌توانم تغییر کنم از شما متشکرم.»
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: «تدى، تو اشتباه می‌کنى. این تو بودى که به من آموختى که می‌توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.»
بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا استاد برجسته  پزشکى است و بخش سرطان دانشکده  پزشکى دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است.
همین امروز گرمابخش قلب یکنفر شوید ... وجود فرشته‌ها را باور داشته باشید، و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.
 

آخرین آمارهای جهانی

کلیه  آمارهاى زیر مربوط به سال ٢٠٠۶ میلادى است.

جمعیت
جمعیت فعلى جهان: ۵,۸۴۰,۰۰۰,۰۰۰ نفر
میزان زاد و ولد: ۴۴/۴ نفر در هر ثانیه
میزان مرگ و میر: ۶٧/١ نفر در هر ثانیه
میزان رشد جمعیت:  ۴٢/٢ نفر در هر ثانیه


دولت و اقتصادهزینه‌هاى نظامى دولت‌ها: ۶٠٠٠ میلیون دلار در ساعت
هزینه‌هاى آموزشى دولت‌ها: ١٠٨ میلیون دلار در ساعت
تعداد کشورهاى عضو سازمان ملل: ١٩٢
تعداد خودروهاى تولید شده در سال: ۴,۱۰۴ دستگاه در ساعت
تعداد دوچرخه‌هاى تولید شده در سال: ۱۲,۴۵۶ دستگاه در ساعت
تعداد کامپیوترهاى فروخته شده در سال: ۹,۶۱۲ دستگاه در ساعت

آموزش
تعداد عنوان‌ کتاب‌هاى چاپ شده در سال: ١٠٨ عنوان در هر ساعت
تعداد روزنامه‌هاى منتشر شده در سال: ۶۰,۰۰۰ در هر ساعت
تعداد کسانى که به تماشاى فیلم‌هاى سینمایى رفته‌اند: ۱,۴۵۰,۸۰۰ نفر در هر ساعت
کلّ زمان انتظار در اینترنت براى بارگیرى فایل‌ها: ۴,۴۶۶,۸۰۰ ساعت در هر ساعت

محیط زیست
نابودى جنگل‌ها: ١٢٩۶ هکتار در هر ساعت
نابودى زمین‌هاى حاصلخیز به خاطر فرسایش خاک: ٧٢٠ هکتار در هر ساعت
انتشار گاز دى‌اکسیدکربن (CO٢): ۵/٢ تن در ساعت
وزن زمین: ۶,۵۷۵,۰۰۰ هزار میلیارد تن
سن زمین: ۴,۵۲۷,۶۴۲,۵۳۱ سال
مقدار ماهى‌هاى صید شده: ۱۰,۴۴۰ تن در هر ساعت

غذا
غذاهاى تهیه شده: ٠٨/٠ تن در هر ثانیه
میزان کالرى مصرف شده: ۱,٣٧٢,۶۶۶ میلیون کالرى در هر ثانیه
میزان پروتئین مصرف شده: ۴۷,۸۵۵ میلیون گرم در ثانیه
تعداد کودکان زیر وزن طبیعى: ۱۸۰,٠٠٠,۰۰۰ نفر
تعداد افراد گرسنه: ۲۷۳,٧۵٠,۰۰۰ نفر
تعداد کسانى که از گرسنگى مى‌میرند: ٣٣/٠ نفر در ثانیه

آبمیزان آب مصرفى: ۴٧٩ میلیارد لیتر در ساعت
میزان مرگ و میر بر اثر مصرف آب آلوده: ۱۶/٠ نفر در ثانیه

بهداشت
میزان مرگ و میر براثر بیمارى‌های واگیردار: ١٩٨٠ نفر در ساعت
میزان مرگ و میر کودکان زیر ۵ سال: ١٢۶٠ نفر در ساعت
میزان سقط جنین: ۵۲۵۱ مورد در ساعت
میزان سقط جنین به دلیل خطر سلامت مادر: ١۴٧ مورد در ساعت
تعداد افراد HIV مثبت: ۳۰,٠٠٠,۰۰٠ نفر
مرگ و میر ناشى از بیمارى ایدز: ۶,۴٠٠,۰۰۰ نفر
مرگ و میر ناشى از سرطان: ٧٢٠ نفر در ساعت
مرگ و میر ناشى از مالاریا: ١١۵ نفر در ساعت
مرگ و میر ناشى از استعمال دخانیات: ٣۶٠ نفر در ساعت
میزان سیگار تولید شده: ۶۳۱ میلیون نخ سیگار در هر ساعت
هزینه  مصرفى دولت‌ها در زمینه بهداشت: ١٣۶ میلیون دلار در ساعت
میزان مرگ و میر ناشى از تصادفات رانندگى: ٣١ نفر در ساعت

دوستی

دوستى بین زنان:
زنى یک شب به خانه نیامد و روز بعد به شوهرش گفت که شب را در خانه یکى از دوستانش گذرانده است.
مرد به ١٠ تا از بهترین دوستان زنش تلفن کرد و همگى آنها از این ماجرا اظهار بى اطلاعى کردند.


دوستى بین مردان:
مردى یک شب به خانه نیامد و روز بعد به همسرش گفت که شب را در خانه یکى از دوستانش گذرانده است.
زن به ١٠ تا از بهترین دوستان شوهرش تلفن کرد. ٨ تا از آنها تأیید کردند که مرد شب قبل خانه آنها بوده است و
٢ تاى دیگر گفتند که هنوز هم همانجاست.

 

خدایا چرا من؟

متن زیر را بخوانید و درباره آن فکر کنید:
آرتور اَش (Arthur Ashe) ستاره سیاه پوست تنیس جهان که قهرمانى در مسابقات بزرگ و یمبلدون را در کارنامه درخشان ورزشی‌اش دارد، در سال ١٩٨٣ به دلیل خون‌آلوده‌اى که در هنگام عمل جراحى قلب به او تزریق کرده بودند، به مرض ایدز درگذشت. هنگامى که مشخص شده بود که او به بیمارى ایدز مبتلا گشته، هزاران نامه از سوى هوادارانش در سراسر جهان به منظور اعلام همدردى و حمایت برایش ارسال شد. در یکى از این نامه‌ها نوشته شده بود: «چرا خدا شما را براى گرفتار شدن به این بیمارى مهلک انتخاب کرده است؟»
آرتور اَش به این نامه چنین جواب داده بود: در سراسر جهان ٠٠٠/٠٠٠/٥٠ کودک شروع به بازى تنیس می‌کنند،    ٠٠٠/٠٠٠/٥ نفر بازى کردن تنیس را یاد می‌گیرند، ٠٠٠/٥٠٠ نفر تنیس باز حرفه‌اى می‌شوند، ٠٠٠/٥٠ نفر در مسابقات تنیس در سطوح مختلف بازى می‌کنند، ٥٠٠٠ نفر در مسابقات سطح بالا شرکت می‌کنند، ٥٠٠ نفر در مسابقات مقدماتى گرنداسلم (سطح بالاترین مسابقات تنیس که سالى چهار بار برگزار می‌شود) شرکت می‌کنند، ٥٠ نفر به مسابقه ویمبلدون راه می‌یابند، ٤ نفر به نیمه نهایى و ٢ نفر به مسابقه نهایى می‌رسند و بالاخره یک نفر برنده می‌شود.
وقتى من برنده مسابقه تنیس ویمبلدون شدم هرگز از خدا نپرسیدم «چرا من؟»
و امروز که در بستر بیمارى افتاده‌ام و درد سراپاى وجودم را گرفته نیز نباید از خدا بپرسم «چرا من؟»
 

تعریف های درست

فرد بالغ:

شخصى که رشدش از سر و ته متوقف شده و اکنون از وسط رشد مى ‌کند.

مرغ:

تنها موجودى که شما قبل از به دنیا آمدن و پس از مردنش مى ‌خورید.

خاک:

گلى که آبش گرفته شده باشد.

شایعه پراکن:

شخصى که هرگز دروغ نخواهد گفت چنانچه بیان حقیقت، خرابى بیشترى بار آورد.

تورم:

نصف کردن اسکناس بدون صدمه زدن به کاغذ.

پشه:

حشره‌اى که باعث مى ‌شود شما مگسها را بیشتر دوست داشته باشید.

کشمش:

انگورى که دچار آفتاب سوختگى شده است.

فردا:

یکى از مهمترین بهانه‌هاى کار نکردن امروز.

خمیازه:

یک عقیده صادقانه که به صورت کاملاً باز بیان مى شود.