خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

بهترین لحظات زندگى از نگاه چارلى جاپلین

 
• عاشق شدن
• آنقدر بخندى که دلت درد بگیره
• بعد از این که از مسافرت برگشتى ببینى هزار تا نامه دارى
• براى مسافرت به یک جاى خوشگل برى
• به آهنگ مورد علاقه‌ات از رادیو گوش بدى
• به رختخواب برى و به صداى بارش بارون گوش بدى
• از حموم که اومدى بیرون ببینى حوله‌ات گرمه!
• آخرین امتحانت رو بدی
• کسى که معمولاً زیاد نمى‌بینیش ولى دلت مى‌خواد ببینیش بهت تلفن کنه
• توى شلوارى که از سال گذشته ازش استفاده نمى‌کردى پول پیدا کنى
• براى خودت تو آینه شکلک در بیارى و بهش بخندى
• تلفن نیمه شب داشته باشى که ساعت‌ها هم طول بکشه
• بدون دلیل بخندى
• بطور تصادفى بشنوى که یک نفر داره از شما تعریف می‌کنه
• از خواب پاشى و ببینى که چند ساعت دیگه هم مى‌توانى بخوابى !
• آهنگى رو گوش کنى که شخص خاصى رو به یادت میاره
• عضو یک تیم باشى
• از بالاى تپه به غروب خورشید نگاه کنى
• دوستان جدید پیدا کنى
• وقتى «اونو» مى‌بینى دلت هرى بریزه پائین!
• لحظات خوبى رو با دوستانت سپرى کنى
• کسانى رو که دوستشون دارى رو خوشحال ببینى
• یه دوست قدیمى رو دوباره ببینى و ببینى که فرقى نکرده
• عصر که شد کنار ساحل قدم بزنى
• یکى رو داشته باشى که بدونید دوستت داره
• یادت بیاد که دوستاى احمقت چه کارهاى احمقانه‌اى کردند و بخندى و بخندى و باز هم بخندى
• اینها بهترین لحظه‌هاى زندگى هستند
قدرشون رو بدونیم
زندگى یک مشکل نیست که باید حلش کرد بلکه یک هدیه است که باید ازش لذت برد
وقتى زندگى ١٠٠ دلیل براى گریه کردن به تو نشان می‌دهد تو ١٠٠٠ دلیل براى خندیدن به او نشون بده
 

آگهی ختم آلفرد نوبل

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودى بود که این شانس را داشت تا قبل ازمردن، آگهى وفاتش را بخواند! زمانى که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف(مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتى صبح روزنامه‌ها را می‌خواند با دیدن آگهى صفحه اول، میخکوب شد:
«آلفرد نوبل، دلال مرگ ومخترع مر‌گ‌آورترین سلاح بشرى مرد»! آلفرد، خیلى ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟ پس به سرعت وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌هاى بسیارى را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌اى براى صلح و پیشرفت‌هاى صلح‌آمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌هاى فیزیک و شیمى نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگرى دارد.
 یک تصمیم، براى تغییر یک سرنوشت کافى است.

هر اتفاقى که رخ مى‌دهد به صلاح ماست

سال‌هاى بسیار دور پادشاهى زندگى مى‌کرد که وزیرى داشت
وزیر همواره می‌گفت: «هر اتفاقى که رخ مى‌دهد به صلاح ماست».
روزى پادشاه براى پوست کندن میوه کارد تیزى طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایى که رخ مى‌دهد در جهت خیر و صلاح شماست!
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانى کردن وزیر را داد...
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش براى شکار به نزدیکى جنگلى رفتند. پادشاه در حالى که مشغول اسب سوارى بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهى شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالى که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیله‌اى رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانى براى خدایانشان بودند، زمانى که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وى بهترین قربانى براى تقدیم به خداى آنهاست!
آن‌ها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وى را بکشند، اما ناگهان یکى از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه مى‌توانید این مرد را براى قربانى کردن انتخاب کنید در حالى که وى بدنى ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید!
به همین دلیل وى را قربانى نکردند و آزاد شد.
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از این‌که میگفتى هر چه رخ مى‌دهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگى‌ام نجات یابد اما در مورد تو چى؟ تو به زندان افتادى این امر چه خیر و صلاحى براى تو داشت؟!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمى‌بینید، اگر من به زندان نمى‌افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانى که شما را قربانى نکردند مردم قبیله مرا براى قربانى کردن انتخاب مى‌کردند، بنابراین مى‌بینید که حبس شدن نیز براى من مفید بود!
 

تله موش

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا براى چیست. مرد مزرعه‌دار تازه از شهر رسیده بود و بسته‌اى با خود آورده بود و زنش با خوشحالى مشغول باز کردن بسته بود ...
موش لبهایش را لیسید و با خود گفت: کاش یک غذاى حسابى باشد اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد، چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر بد را به همه حیوانات بدهد. او به هرکسى که مى‌رسید، مى‌گفت: «توى مزرعه یک تله موش آورده‌اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است حالا چکار کنیم؟. . . »!
مرغ با شنیدن این خبر بالهایش را تکان داد و گفت: «آقاى موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلى باید مواظب خودت باشى، به هر حال من کارى به تله موش ندارم، تله موش هم ربطى به من ندارد»
میش وقتى خبر تله موش را شنید، صداى بلند سرداد و گفت: «آقاى موش من فقط مى‌توانم دعا کنم که توى تله نیفتى، چون خودت خوب مى‌دانى که تله موش به من ربطى ندارد»
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردى داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سرى تکان داد و گفت: «من که تا حالا ندیده‌ام یک گاو توى تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده‌اى کرد ودوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزى در تله موش بیفتد، چه می‌شود؟
در نیمه‌هاى همان شب، صداى شدید به هم خوردن چیزى در خانه پیچید. زن مزرعه‌دار بلافاصله بلند شد و به سوى انبارى رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند.
او در تاریکى متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می‌کرد، موش نبود، بلکه مار خطرناکى بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صداى جیغ و فریاد زن به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صداى جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتى زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وى بهتر شد. اما روزى که به خانه برگشت، هنوز تب داشت.
زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت:« براى تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایى مثل سوپ مرغ نیست». مرد مزرعه‌دار که زنش را خیلى دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتى بعد بوى خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن‌ها رفت و آمد می‌کردند تا جویاى سلامتى او شوند. براى همین مرد مزرعه‌دار مجبور شد، میش را هم قربانى کند تا با گوشت آن براى میهمانان عزیز خود غذا بپزد.
روزها گذشت و حال زن مزرعه‌دار بهتر و بهتر شد و مرد مزرعه‌دار به شکرانه خوب شدن زن خود تصمیم به برگزارى جشنى کرد و به خاطر تامین شام میهمانى مجبور شد، از گاو خود نیز بگذرد و غذاى مفصلى براى میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.
حالا، موش به تنهایى در مزرعه می‌گردید و به حیوانات زبان بسته‌اى فکر می‌کرد که کارى به کار تله موش نداشتند!
نتیجه: اگر شنیدى مشکلى براى کسى پیش آمده است و ربطى هم به تو ندارد، کمى بیشتر فکر کن، شاید خیلى هم بی‌ربط نباشد...!

سخنان کوتاه اما عمیق و پرمعنى


• باد مى‌وزد مى‌توانى در مقابلش هم دیوار بسازى، هم آسیاب‌بادى. تصمیم با تو است
• زیباترین حکمت دوستى، به یاد هم بودن است نه در کنار هم بودن
• دوست داشتن بهترین شکل مالکیت و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن است
• خوب گوش کردن را یاد بگیریم، گاه فرصت‌ها بسیار آهسته در مى‌زنند
• اگر یک روز هیچ مشکلى سر راهم نبود، مى‌فهمم که راه را اشتباه رفته‌ام
• اگر در کارى موفق شوى، دوستان دروغین و دشمنان واقعى به‌دست خواهى آورد
• زندگى کتابى است پرماجرا، هیچ گاه آن را به خاطر یک ورقش دور نینداز
• همه خواستنى‌ها داشتنى نیست، همه داشتنى‌ها خواستنى نیست
• به کم نورترین ستاره‌ها قانع باش، چرا که چشم همه به سوى پر نورترین ستاره‌هاست
• فکر کردن به گذشته، مانند دویدن به دنبال باد است
• امروز را براى ابراز احساس به عزیزانت غنیمت بشمار. شاید فردا احساس باشد اما عزیزى نباشد
• اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگى نباشد صداى آب هرگز زیبا نخواهد شد
• کسى را که امیدوار است هیچگاه ناامید نکن، شاید امید تنها دارائى او باشد
• شاد بودن تنها انتقامى است که مى‌توان از دنیا گرفت، پس همیشه شاد باش
• توى دنیا دو نفر باش یکى واسه خودت و یکى براى دیگرى. واسه خودت زندگى کن و براى دیگرى زندگى باش
• زندگى همچون بادکنکى است در دستان کودکى که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتن آن را از بین مى‌برد
• براى آنان که مفهوم پرواز را نمى‌فهمند، هر چه بیشتر اوج بگیرى کوچک‌تر مى‌شوی
• فراموش نکن قطارى که از ریل خارج شده، ممکن است آزاد باشد ولى راه به جائى نخواهد برد 

عجایب هفتگانه


از یک گروه از دانش‌آموزان خواستد اسامى عجایب هفتگانه را بنویسند...
على رغم اختلاف نظر ها، اکثراً این‌ها را جزو عجایب هفت گانه نام بردند:
١) اهرام مصر
٢)  تاج محل
٣)  دره بزرگ(به نام گراند کانیون در امریکا
٤)  کانال پاناما
٥) کلیساى پطرس مقدس
٦) دیوار بزرگ چین
آموزگار هنگام جمع کردن نوشته هاى دانش آموزان، متوجه شد که یکى از آن‌ها هنوز کارش را تمام نکرده است.
از دخترک پرسید که آیا مشکلى دارد...
دختر جواب داد: بله کمى مشکل دارم، چون تعداد شگفتى ها خیلى زیاد است و نمی‌دانم کدام را بنویسم...
آموزگار گفت: آن‌هایى را که نوشته اى نام ببر شاید ما هم بتوانیم کمک کنیم...، دخترک با تردید چنین خواند:
به نظر من عجایب هفت گانه دنیا عبارتند از:
١) دیدن
٢)  شنیدن
٣)  لمس کردن
٤)  چشیدن
٥)  احساس کردن
٦)  خندیدن
٧)  دوست داشتن
اتاق در چنان سکوتى فرو رفت که حتى صداى زمین افتادن سنجاق شنیده مى شد.
آن چیزهایى که به نظر مان ساده و معمولى می‌رسند و آن‌ها را نادیده و دست کم می‌گیریم، حقیقا شگفت انگیزند...
!
با ملایمت به یادمان مى آورند که با ارزش ترین چیزهاى زندگى ساخته دست انسان نیستند و آن‌ها را نمی‌توان خرید...
آن قدر خود را مشغول نکنید که بى توجه از کنارشان بگذرید...