خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

آیا مى‌توانید متن زیر را بخوانید؟

چناچنه به طور رومزره به زبان فارسى صبحت مى‌کیند، خاوهید تواسنت این نوتشه را بخاونید.
در داشنگاه کبمریج انگلتسان تقحیقى روى روش خوادنه شدن کملات در مغز اجنام شده است که مخشص مى‌کند که مغز انسان تهنا حروف اتبدا و اتنها ى کلمات را پدرازش کرده و کمله را مى‌خاوند.
به هیمن دلیل است که با وجود به هم ریتخگى این نوتشه شما تواسنتید آنرا بخاونید.

پیک‌نیک لاک‌پشت‌ها

یک روز خانواده لاک‌پشت‌ها تصمیم گرفتند که به پیک‌نیک بروند. از آنجا که لاک‌پشت‌ها به صورت طبیعى در همه موارد یواش عمل مى‌کنند، هفت سال طول کشید تا براى سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده لاک‌پشت خانه را براى پیدا کردن یک جاى مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. براى مدتى حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیک‌نیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیک‌نیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانى، جوان‌ترین لاک‌پشت براى آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک‌پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توى لاکش کلى بالا و پایین پرید، گر چه او سریع‌ترین لاک‌پشت بین لاک‌پشت‌هاى کند بود!
 او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتى اون برنگشته چیزى نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک‌پشت دیگه نمى‌تونست به گرسنگى ادامه بده. او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک‌پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید، «دیدید مى‌دونستم که منتظر نمى‌مونید. منم حالا نمى‌رم نمک بیارم»!

نتیجه اخلاقى:
بعضى از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن  براى این مى‌شه که دیگران به تعهداتى که ازشون انتظار  داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایى که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کارى انجام نمى‌دیم.

تور پیرزنان

تعدادى پیرزن با اتوبوس عازم تورى تفریحى بودند. پس از مدتى یکى از پیرزنان به پشت راننده زد و یک مشت بادام به او تعارف کرد.
راننده تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد. در حدود ٤٥ دقیقه بعد دوباره پیرزن با یک مشت بادام نزد راننده آمد و بادام‌ها را به او تعارف کرد. راننده باز هم تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد.
این کار دوبار دیگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پیرزن باز با یک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسید چرا خودتان بادام‌ها را نمى‌خورید؟
پیرزن گفت چون ما دندان نداریم.
راننده که خیلى کنجکاو شده بود پرسید پس چرا آن‌ها را خریده‌اید؟
پیرزن گفت ما شکلات روى بادام‌ها را خیلى دوست داریم!

شوخی کودکانه

  •  دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
    معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى که پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
    دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
    معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
    دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.
    معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
    دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.
     
  •  یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.
    ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.
    از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
    مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود.
    دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!
     
  • عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.
    معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگوئید: این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.
    یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.
     
  •  معلم داشت جریان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى این که موضوع براى بچه‌ها روشن‌تر شود گفت: بچه‌ها! اگر من روى سرم بایستم، همان طور که مى‌دانید خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود.
    بچه‌ها گفتند: بله
    معلم ادامه داد: پس چرا الان که ایستاده‌ام خون در پاهایم جمع نمى‌شود؟
    یکى از بچه‌ها گفت: براى این که پاهاتون خالى نیست.
     
  • بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست.
    در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچه‌ها رویش نوشت: هر چند تا مى‌خواهید بردارید! خدا مواظب سیب‌هاست.

در مورد من هم درست از آب درآمد!

این مطلب را تا آخر بخوانید و به اتفاقى که مى‌افتد کمى فکر کنید (٣٠ ثانیه بیشتر وقتتان را نمى‌گیرد)
لطفاً به سوالات زیر به سرعت پاسخ دهید؟
نتیجه چیست؟
٢+٢
٤+٤
٨+٨
١٦+١٦
حالا خیلى سریع عددى بین ٥ تا ١٢ را انتخاب کنید.
انتخاب کردید؟
حالا بروید پایین

٠
٠
٠
٠
٠
٠
٠
٠
٠

عدد انتخابى شما ٧ بود؟
این آزمایش توسط پروفسور مک کین یکى از پژوهشگران برجسته در زمینه مطالعات ذهنى در آمریکا انجام شده است.
در این آزمایش با طرح ٤ سوال اول ذهن شما شرطى شده و در هنگام انتخاب عددى بین ٥ تا ١٢ ابتدا ذهن به طور ناخودآگاه این دو عدد را جمع مى‌کند یعنى ١٧ ولى چون ١٧ بین ٥ تا ١٢ نیست، ذهن اتوماتیک به عدد ٧ مى‌رسد که از ٥ بزرگ‌تر است.
این آزمایش انقلابى بزرگ در آزمایش‌هاى رفتارى نسبت به آموخته‌هاى ما از دوران کودکى و اجتماع و آن چیزى که شبانه‌روز از طریق رسانه‌ها به ما مى‌رسد ایجاد کرده است.
طبق نتیجه پژوهش‌ها، ذهن مردم وقتى شرطى شد دیگر آن طور که باید عمل نمى‌کند و صرفاً از آنچه پیرامونش مى‌گذرد پیروى مى‌کند.
توصیه پژوهشگران این است که: بیشتر فکر کنید و از بیان نتایجى که به آن مى‌رسید نهراسید.

هر اتفاقى که رخ مى‌دهد به صلاح ماست

سال‌هاى بسیار دور پادشاهى زندگى مى‌کرد که وزیرى داشت
وزیر همواره می‌گفت: «هر اتفاقى که رخ مى‌دهد به صلاح ماست».
روزى پادشاه براى پوست کندن میوه کارد تیزى طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایى که رخ مى‌دهد در جهت خیر و صلاح شماست!
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانى کردن وزیر را داد...
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش براى شکار به نزدیکى جنگلى رفتند. پادشاه در حالى که مشغول اسب سوارى بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهى شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالى که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیله‌اى رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانى براى خدایانشان بودند، زمانى که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وى بهترین قربانى براى تقدیم به خداى آنهاست!
آن‌ها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وى را بکشند، اما ناگهان یکى از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه مى‌توانید این مرد را براى قربانى کردن انتخاب کنید در حالى که وى بدنى ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید!
به همین دلیل وى را قربانى نکردند و آزاد شد.
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از این‌که میگفتى هر چه رخ مى‌دهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگى‌ام نجات یابد اما در مورد تو چى؟ تو به زندان افتادى این امر چه خیر و صلاحى براى تو داشت؟!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمى‌بینید، اگر من به زندان نمى‌افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانى که شما را قربانى نکردند مردم قبیله مرا براى قربانى کردن انتخاب مى‌کردند، بنابراین مى‌بینید که حبس شدن نیز براى من مفید بود!