خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

روان شناسی کاربردی

پسر جوانی برای خانه شیک و بزرگی پیتزا برد. مرد صاحب‌خانه پرسید: معمولاً چقدر انعام باید داد؟
پسر جوان گفت این اولین بار است که من اینجا غذا می‌آورم ولی بچه‌ها می‌گفتند اگر بتوانم ٥٠ تومن از شما انعام بگیرم شاهکار کرده‌ام.
مرد صاحب‌خانه که حسابی بهش برخورده بود گفت: جدی؟ پس بیا این ٥٠٠ تومن را بگیر تا آنها بفهمند که چقدر درباره من اشتباه کرده‌اند.
پسر جوان گفت: خیلی ممنون. من این پول را صرف مخارج تحصیلم می‌کنم.
مرد گفت: در چه رشته‌ای درس می‌خوانی؟
پسر گفت: روان‌شناسی کاربردی
 

١٦ قانون براى مردان

١- قوانین را همیشه زنان تعیین مى ‌کنند.
٢- قوانین در هر لحظه و بدون اعلام قبلى ممکن است تغییر یابند.
٣- هیچ مردى وجود ندارد که تمام قوانین را بداند.
٤- هرگاه زنى شک کند که مردى تمام قوانین را مى ‌داند، باید بلافاصله بعضى یا تمام قوانین را تغییر دهد.
٥- زنان هرگز اشتباه نمى ‌کنند.
٦- (اگر زنى اشتباه کند، حتماً به دلیل سوء تفاهم ناشى از نتیجه مستقیم کارى است که یک مرد انجام داده است.)
٧- (اگر قانون شماره  ٦ به کار رود، مرد باید فوراً به خاطر آن که باعث سوء تفاهم شده است عذرخواهى کند.)
٨- زنان می‌توانند عقیده  خود را در هر لحظه که بخواهند تغییر دهند.
٩- مردان هرگز نباید عقیده  خود را تغییر دهند، مگر با موافقت کتبى زنان.
١٠- زنان حق دارند که در هر لحظه عصبانى یا ناراحت باشند.
١١- مردان باید همیشه آرامش خود را حفظ کنند، مگر زمانى که زنان از آنها بخواهند که عصبانى یا ناراحت باشند.
١٢- زنان تحت هیچ شرایطى نباید اجازه دهند مردان بفهمند که آنها مى خواهند مردان عصبانى و ناراحت باشند یا نه.
١٣- از مردان انتظار مى ‌رود که همیشه فکر زنان را بخوانند.
١٤- هنگامى که زنان گله‌گذارى و شکایت مى کنند، مردان هرگز نباید عباراتى نظیر «مهم نیست» یا «تمام شد؟» را به کار ببرند.
١٥- هر تلاشى براى نوشتن و مستندسازى قوانین به آسیب جسمى و نقص عضو منجر می‌شود.
١٦- مردى که از قوانین اطاعت نکند، بى  ‌اراده، بى عرضه، بى لیاقت، بى شعور و ... است.
 

یک مکالمه تلفنی جالب

چند مرد در رختکن یک باشگاه ورزشى مشغول لباس پوشیدن بودند که تلفن موبایلى که روى نیمکت بود زنگ زد. یکى از مردها گوشى را برداشت، دکمه  صداى بلند آن را فعّال کرد و شروع به حرف زدن کرد. توجه بقیه هم به مکالمه  تلفنى او جلب شد.
مرد: سلام
زن: عزیزم، منم. تو هنوز توى باشگاهى؟
مرد: آره
زن: من الان توى مرکز خرید هستم. اینجا یک مغازه، پالتو پوست خیلى قشنگى داره که قیمتش  سه میلیون تومنه. از نظر تو اشکالى نداره بخرم؟
مرد: چه اشکالى داره؟ اگه خوشت اومده بخر.
زن: ضمناً از جلوى یک ماشین فروشى رد شدم. یک بنز ٢٠٠٧ خیلى خوشگل گذاشته بود پشت ویترین.
مرد: چند بود؟
زن: ٤٥ میلیون تومن
مرد: باشه، بخرش. فقط مطمئن شو که دست اول باشه.
زن: عالى شد! آخرین چیز هم این که اون خونه‌اى که پارسال دیدیم یادته؟ صاحبش حالا راضى شده ٩٥٠ میلیون تومن بفروشدش.
مرد: بهش بگو ٩٠٠ میلیون. فکر کنم قبول کنه. ولى اگه هیچ جورى قبول نکرد. ٥٠ میلیون اضافه‌ش را هم بده. خونه  خیلى خوبیه.
زن: باشه. خیلى ممنون. دوستت دارم عزیزم. مى‌بینمت.
مرد: خداحافظ! مواظب خودت باش.
مرد تلفن را قطع کرد. بقیه  مردها در رختکن باشگاه هاج و واج به او نگاه مى‌کردند و دهنشان باز مونده بود.
مردى که تلفن را جواب داده بود لبخندى زد و پرسید: این تلفن موبایل مال کى بود؟
 

آقایان جدی نگیرند

١- زن و شوهرى در ماشین نشسته بودند و در یک راه روستایى پیش می‌رفتند. از خانه که راه افتاده بودند با هم بر سر موضوعى بحث‌شان شده بود و هیچکدام از موضعش کوتاه نیامده بود. بدین خاطر مدتى بود که سکوت کرده بودند و با هم حرف نزده بودند. تا این که از کنار یک مزرعه که تعدادى اسب و گوسفند و بز در آن در حال چرا بودند گذشتند. شوهر با طعنه از زنش پرسید:«فامیلاتن؟»
زن گفت: «آره، فامیل‌هاى سببی‌‌ام هستند!»

٢- مردى از زنش پرسید: «نمی‌دونم چرا خدا زن‌ها را این قدر زیبا و احمق آفریده است؟»
زن جواب داد: «الان برایت توضیح ‌می‌دهم. خدا ما را زیبا آفریده است تا مردها از ما خوششان بیاید. و در عین حال ما را احمق آفریده است تا ما هم از مردها خوشمان بیاید!»

٣- زن و شوهرى با هم قهر بودند و حرف نمی‌زدند. یکشب مرد که ‌می‌خواست فردا صبح ساعت ٥ بیدار شود و براى یک پرواز مهم کارى خود را به فرودگاه برساند و در عین حال نمی‌خواست سکوتش را بشکند تا همسرش فکر نکند که کوتاه آمده است روى یک تکه کاغذ نوشت: «لطفاً فردا ساعت ٥ صبح مرا از خواب بیدار کن» و آن را روى میز توالت همسرش گذاشت. مطمئن بود که همسرش این یادداشت را خواهد دید. فردا صبح که از خواب بیدار شد به ساعتش نگاه کرد دید ساعت ٩ صبح است و پروازش را از دست داده است. خیلى ناراحت شد و با عجله از تختخواب بیرون آمد. این یادداشت را کنار تختش دید: «ساعت پنجه. پاشو!»

می‌‌دانید چرا خدا مردها راقبل از زن‌ها خلق کرده است؟ براى این که همیشه قبل از هر شاهکارى یک نسخه چرکنویس تهیه ‌می‌شود!

 

هدیه

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب و جان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت. امّا داماد از جایش تکان نخورد. او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم. همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»

 

شغل آینده فرزند

کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.
یکروز که پسر به مدرسه رفته بود پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد. به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد: یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى مشروب.
کشیش پیش خود گفت: «من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد.»
اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست.
اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست.
امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.
کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد ...
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت: «خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سیاستمدار خواهد شد!»