خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

وصیه‌هاى کامپیوترى براى زندگى بهتر

۱- در زندگى و معاشرت با دیگران، نرم افزار باشیم نه سخت افزار. ٢- در سایت زندگى، همیشه لینکِ (Mohabbat) داشته باشیم و هیچ گاه براى این سایت، فیلتر نگذاریم. ٣- براى پسوند فایل زندگى اجتماعى و خانوادگى، از سه کاراکتر «ع»، «ش» و «ق» استفاده کنیم. ٤- هیچگاه قفل سى دى قلب مردم را نشکنیم . که «تا توانى دلى به دست آور/ دل شکستن هنر نمى‏باشد». ٥- چنانچه در کارى شکست خوردیم آن را «shut down» نکنیم بلکه آن را «restart» کنیم. ٦- براى مانیتور زندگى‏مان پس زمینه (Background) سبز یا آبى را در نظر بگیریم، نه سیاه یا دودى. ٧- براى سیستم قلبمان از مانیتورهاى تخت و صاف (Flat) استفاده کنیم. ٨- روى کلیدهاى عیب کیبورد خودمان انگشت بگذاریم، نه روى کلیدهاى عیب کیبورد دیگران. ٩- براى فایل‏هاى اسرار زندگى‌مان رمز عبور (password) بگذاریم و آن را مخفى (hidden) کنیم. ١٠- همواره پیش از سخن گفتن، پردازنده فکرمان را به کار بیندازیم. ١١- براى مشکلات مردم، کلید F١ باشیم و آنان را کمک و راهنمایى (help) کنیم. ١٢- اگر شخصیت ما ژله‌اى نیست و بزرگ و والاست، این نوع شخصیت، به ما اجازه نمى‌دهد که با هر کسى چت (Chat) کنیم و هر کسى با ما چت کند. ١٣- براى باغ زندگى مردم Windows باشیم نه Dos ! ١٤- یک معادله ریاضى- رایانه‏اى به ما مى‏گوید: «تا به فکر ساپورت دیگران نباشیم، دیگران به فکر ساپورت ما نخواهند بود». ١٥- اگر از کسى بدى و کم لطفى دیدیم، آن را «save» نکنیم بلکه آن را «delete» نماییم و حتى آن را از سطل‌آشغال «recyclebin» قلبمان کاملا" محو کنیم. ١٦- به دیگران اجازه ندهیم در «سى دى رام» زندگى‏مان هر نوع «سى دى» را که بخواهند، قرار دهند. ١٧- خانه و دفتر کارمان، به روى مردم نیازمند،«Open» باشد. ١٨- براى حل اختلافات زناشویى، روى گزینه «گذشت و ایثار» دابل کلیک (double click) کنیم. ١٩- تا حرف کسى تمام نشده، اسپیکر (speaker) خود را روشن نکنیم. ٢٠- درآمدمان را در اول ماه پارتیشن‌بندى کنیم تا در آخر ماه کم نیاوریم.

پاره آجر

روزى مردى ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدى مى‌گذشت.
 ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجرى به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.
 مرد پایش را روى ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادى دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختى تنبیه کند.
 پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده‌رو، جایى که برادر فلجش از روى صندلى چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
 پسرک گفت: «اینجا خیابان خلوتى است و به ندرت کسى از آن عبور مى‌کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسى توجه نکرد. برادر بزرگم از روى صندلى چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافى براى بلند کردنش ندارم. براى اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم»
 مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ... برادر پسرک را روى صندلى‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ....
 در زندگى چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند براى جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
 خدا در روح ما زمزمه مى‌کند و با قلب ما حرف مى‌زند.
 اما بعضى اوقات زمانى که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور مى‌شود پاره آجرى به سمت ما پرتاب کند.
 این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!
 

تله موش

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا براى چیست. مرد مزرعه‌دار تازه از شهر رسیده بود و بسته‌اى با خود آورده بود و زنش با خوشحالى مشغول باز کردن بسته بود ...
موش لبهایش را لیسید و با خود گفت: کاش یک غذاى حسابى باشد اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد، چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر بد را به همه حیوانات بدهد. او به هرکسى که مى‌رسید، مى‌گفت: «توى مزرعه یک تله موش آورده‌اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است حالا چکار کنیم؟. . . »!
مرغ با شنیدن این خبر بالهایش را تکان داد و گفت: «آقاى موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلى باید مواظب خودت باشى، به هر حال من کارى به تله موش ندارم، تله موش هم ربطى به من ندارد»
میش وقتى خبر تله موش را شنید، صداى بلند سرداد و گفت: «آقاى موش من فقط مى‌توانم دعا کنم که توى تله نیفتى، چون خودت خوب مى‌دانى که تله موش به من ربطى ندارد»
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردى داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سرى تکان داد و گفت: «من که تا حالا ندیده‌ام یک گاو توى تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده‌اى کرد ودوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزى در تله موش بیفتد، چه می‌شود؟
در نیمه‌هاى همان شب، صداى شدید به هم خوردن چیزى در خانه پیچید. زن مزرعه‌دار بلافاصله بلند شد و به سوى انبارى رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند.
او در تاریکى متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می‌کرد، موش نبود، بلکه مار خطرناکى بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صداى جیغ و فریاد زن به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صداى جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتى زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وى بهتر شد. اما روزى که به خانه برگشت، هنوز تب داشت.
زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت:« براى تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایى مثل سوپ مرغ نیست». مرد مزرعه‌دار که زنش را خیلى دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتى بعد بوى خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن‌ها رفت و آمد می‌کردند تا جویاى سلامتى او شوند. براى همین مرد مزرعه‌دار مجبور شد، میش را هم قربانى کند تا با گوشت آن براى میهمانان عزیز خود غذا بپزد.
روزها گذشت و حال زن مزرعه‌دار بهتر و بهتر شد و مرد مزرعه‌دار به شکرانه خوب شدن زن خود تصمیم به برگزارى جشنى کرد و به خاطر تامین شام میهمانى مجبور شد، از گاو خود نیز بگذرد و غذاى مفصلى براى میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.
حالا، موش به تنهایى در مزرعه می‌گردید و به حیوانات زبان بسته‌اى فکر می‌کرد که کارى به کار تله موش نداشتند!
نتیجه: اگر شنیدى مشکلى براى کسى پیش آمده است و ربطى هم به تو ندارد، کمى بیشتر فکر کن، شاید خیلى هم بی‌ربط نباشد...!