خیلى وقتها از زبان مردم و بخصوص سیاستمداران مىشنویم که خیلى عادى در مورد «میلیارد» صحبت مىکنند. در واقع، «میلیارد» عددى است که درک آن بسیار پیچیده و مقدار آن بسیار بزرگ است. براى آن که درک بهترى از «یک میلیارد» به دست آورید به موارد زیر توجه کنید:
الف – یک میلیارد ثانیه پیش سال ١٩٥٩ بود.
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||
. | |||||||||||||||||||||||||||||||||
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||
. | |||||||||||||||||||||||||||||||||
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||
. | |||||||||||||||||||||||||||||||||
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||
. | |||||||||||||||||||||||||||||||||
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||
. | |||||||||||||||||||||||||||||||||
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||
. | |||||||||||||||||||||||||||||||||
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||
. | |||||||||||||||||||||||||||||||||
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||
. | |||||||||||||||||||||||||||||||||
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||
. | |||||||||||||||||||||||||||||||||
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||
. |
من باور دارم ...
که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم
به معنى این که آنها همدیگر را دوست ندارند نیست.
و دعوا نکردن دو نفر با هم نیز
به معنى این که آنها همدیگر را دوست دارند نمىباشد.
من باور دارم ...
که هر چقدر دوستمان خوب و صمیمى باشد
هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد
و ما باید بدین خاطر او را ببخشیم.
من باور دارم ...
که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد
حتى در دورترین فاصلهها.
عشق واقعى نیز همین طور است.
من باور دارم ...
که ما مىتوانیم در یک لحظه کارى کنیم
که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد.
من باور دارم ...
که زمان زیادى طول مىکشد
تا من همان آدم بشوم که مىخواهم.
من باور دارم ...
که همیشه باید کسانى که صمیمانه دوستشان دارم را
با کلمات و عبارات زیبا و دوستانه ترک گویم
زیرا ممکن است آخرین بارى باشد که آنها را مىبینم.
من باور دارم ...
که ما مسئول کارهایى هستیم که انجام مىدهیم،
صرفنظر از این که چه احساسى داشته باشیم.
من باور دارم ...
که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم،
او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد.
من باور دارم ...
که قهرمان کسى است که کارى که باید انجام گیرد را
در زمانى که باید انجام گیرد، انجام مىدهد،
صرفنظر از پیامدهاى آن.
من باور دارم ...
که گاهى کسانى که انتظار داریم در مواقع پریشانى
و درماندگى به ما ضربه بزنند،
به کمک ما مىآیند و ما را نجات مىدهند.
من باور دارم ...
که گاهى هنگامى که عصبانى هستم
حق دارم که عصبانى باشم امّا
این به من این حق را نمىدهد که
ظالم و بیرحم باشم.
من باور دارم ...
که بلوغ بیشتر به انواع تجربیاتى که داشتهایم
و آنچه از آنها آموختهایم بستگى دارد
تا به این که چند بار جشن تولد گرفتهایم.
من باور دارم ...
که همیشه کافى نیست که توسط دیگران بخشیده شویم،
گاهى باید یاد بگیریم که خودمان هم خودمان را ببخشیم.
من باور دارم ...
که صرفنظر از این که چقدر دلمان شکسته باشد
دنیا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ایستاد.
من باور دارم ...
که زمینهها و شرایط خانوادگى و اجتماعى
برآنچه که هستم تاثیرگذار بودهاند
امّا من خودم مسئول آنچه که خواهم شد هستم.
من باور دارم ...
که نباید خیلى براى کشف یک راز کند و کاو کنم،
زیرا ممکن است براى همیشه زندگى مرا تغییر دهد.
من باور دارم ...
که دو نفر ممکن است دقیقاً به یک چیز نگاه کنند
و دو چیز کاملاً متفاوت را ببینند.
من باور دارم ...
که زندگى ما ممکن است ظرف تنها چند ساعت
توسط کسانى که حتى آنها را نمىشناسیم
تغییر یابد.
من باور دارم ...
که گواهىنامهها و تقدیرنامههایى که بر روى دیوار نصب شدهاند
براى ما احترام و منزلت به ارمغان نخواهند آورد.
من باور دارم ...
که کسانى که بیشتر از همه دوستشان دارم
خیلى زود از دستم گرفته خواهند شد.
من باور دارم ...
که شما باید این متن را براى کسانى که
بهشان باور دارید بفرستید.
مثل همین کارى که من کردم.
«شادترین مردم لزوماً کسى که بهترین چیزها را دارد نیست
بلکه کسى است که از چیزهایى که دارد بهترین استفاده را مىکند.»
دخترى ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولى هرگز نمیتوانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جر و بحث میکردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازى که دوست صمیمى پدرش بود رفت و از اوتقاضا کرد تا سمى به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت: اگر سم خطرناکى به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونى به دختر داد و گفت که هر روز مقدارى از آن را در غذاى مادر شوهر بریزد تا سم معجون کمکم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسى به او شک نکند. دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـدارى از آن را در غـذاى مادر شوهـر میریخت و با مهربانى به او میداد. هفتهها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقاى دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمیخواهد که بمیرد، خواهش میکنم داروى دیگرى به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند. داروساز لبخندى زد و گفت: دخترم، نگران نباش. آن معجونى که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
جینى دختر کوچولوى پنج ساله زیبا و باهوشى بود ...
یک
روز که همراه مادرش براى خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردنبند
مروارید بدلى افتاد که قیمتش ٥/٢ دلار بود، چقدر دلش اون گردنبند رو
میخواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردنبند رو براش
بخره.
مادرش گفت: خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، اما میگم که چکار میشه کرد!
من
این گردنبند رو برات میخرم اما شرط داره: «وقتى رسیدیم خونه، لیست یک
سرى از کارها که میتونى انجامشون بدى رو بهت میدم و با انجام اون کارها
میتونى پول گردنبندت رو بپردازى و البته مادر بزرگت هم براى تولدت بهت
یک دلار هدیه میده و این مىتونه کمکت کنه.»
جینى قبول کرد.. او هر
روز با جدیت کارهایى که بهش محول شده بود رو انجام میداد و مطمئن بود که
مادربزرگش هم براى تولدش بهش پول هدیه میده. بزودى جینى همه کارها رو
انجام داد و تونست بهاى گردنبندش رو بپردازه.
واى که چقدر اون
گردنبند رو دوست داشت. همه جا اونو به گردنش میانداخت: کودکستان،
رختخواب، وقتى با مادرش براى کارى بیرون میرفت، تنها جایى که اون رو از
گردنش باز میکرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!
پدر
جینى خیلى دوستش داشت. هر شب که جینى به رختخواب میرفت، پدرش کنار تختش
روى صندلى مخصوصش مینشست و داستان دلخواه جینى رو براش میخوند. یک شب
بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینى گفت:
- جینی! تو منو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! میدونى که عاشقتم.
- پس اون گردنبند مرواریدت رو به من بده!
-
نه پدر، اون رو نه! اما میتونم رزى عروسک مورد علاقمو که سال پیش براى
تولدم بهم هدیه دادى بهت بدم، اون عروسک قشنگیه، میتونى تو مهمونیهاى
چاى دعوتش کنى، قبوله؟
- نه عزیزم، اشکالى نداره . . .
پدر گونههاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت: «شب بخیر کوچولوى من».
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان، از جینى پرسید:
- جینی! تو منو دوست داری؟
اوه، البته پدر! مىدونى که عاشقتم.
- پس اون گردنبند مرواریدت رو به من بده!
-
نه پدر، گردنبندم رو نه، اما میتونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم،
اون موهاش خیلى نرمه و میتونى تو باغ باهاش گردش کنى، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، اشکالى نداره!
و دوباره گونههاش رو بوسید و گفت: «خدا حفظت کنه دختر کوچولوى من، خوابهاى خوب ببینی».
چند روز بعد، وقتى پدر جینى اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینى روى تخت نشسته و لباش داره میلرزه.
جینى گفت: « پدر، بیا اینجا»، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتى مشتش رو باز کرد گردنبندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.
پدر با یک دستش اون گردنبند بدلى رو گرفته بود و با دست دیگهاش، از جیبش یه
جعبه مخمل آبى بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردنبند زیبا و اصل
مروارید بود! پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینى از اون گردنبند بدلى صرف نظر کرد، اونوقت این گردنبند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده . . .
خب! این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام میده!
او منتظر میمونه تا ما از چیزهاى بیارزش که تو زندگى بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعیاش رو به ما بده.
این داستان باعث شد تا درباره چیزهایى که بهشون چسبیده بودم بیشتر فکر کنم . . .
باعث شد، یاد چیزهایى بیفتم که به ظاهر از دست داده بودم اما خداى بزرگ، به جاى اونها، هزار چیز بهتر رو بهم داد...
یاد
مسائلى افتادم که یه زمانى محکم بهشون چسبیده بودم و حاضر نبودم رهاشون
کنم، اما وقتى اونها رو خواسته یا ناخواسته رها کردم خداوند چیزى خیلى
بهتر رو بهم داد که دنیام رو تغییر داد . . .
پیرمردى
تنها در مینهسوتا زندگى میکرد. او میخواست مزرعه سیبزمینیاش را شخم
بزند اما این کار خیلى سختى بود. تنها پسرش که میتوانست به او کمک کند در
زندان بود پیرمرد نامهاى براى پسرش نوشت و وضعیت را براى او توضیح داد.
پسرعزیزم
من حال خوشى ندارم چون امسال نخواهم توانست سیبزمینى بکارم من نمیخواهم
این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.
من براى کار مزرعه خیلى پیر شدهام. اگر تو اینجا بودى تمام مشکلات من حل
میشد من میدانم که اگر تو اینجا بودى مزرعه را براى من شخم میزدى.
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کردهام.
٤ صبح فردا ١٢ نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلى دیده شدند، و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحهاى پیدا کنند.
پیرمرد بهت زده نامه دیگرى به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقى افتاده و میخواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیبزمینیهایت را بکار، این بهترین کارى بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم.
هیچ مانعى در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کارى بگیرید میتوانید آن را انجام بدهید
مانع ذهن است. نه این که شما یا یک فرد کجا هستید.