خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

ایده های جالب ۵

 
22/10/1387
: تاریخ good thing: فرستنده 
 
 
 اگه دسته من بود یه چیز می‌ساختم که ذهن رو از اتفاقات بد پاک کنه و چیزای خوب رو بذاره بمونه.ایده: 
    
.
 
21/10/1387
: تاریخ فریاد خاموش: فرستنده 
 
 
 هرگاه در زندگی جوش آوردی مثل زودپز سوت بزن.ایده: 
    
.
 
15/10/1387
: تاریخ مصطفی: فرستنده 
 
 
 هر روز در اطراف ما هزاران سیب از درخت به زمین می‌افتد اما آنچه وجود ندارد دیدگاه نیوتنی است. ((استراتژی اثربخش))ایده: 
    
.
 
04/10/1387
: تاریخ دختر خوب: فرستنده 
 
 
 سعی کنید در یک لحظه خودتان را از نگاه دیگران ببینید و تصور کنید. خیلی حس عجیبیه...ایده: 
    
.
 
30/09/1387
: تاریخ نسرین: فرستنده 
 
 
 میگن فردا را کسی ندیده ولی همه فردا را دیدن. مگه امروز فردای دیروز نیست؟ایده: 
    
.
 
26/09/1387
: تاریخ sahar: فرستنده 
 
 
 وقتی کسی نیست که بهش فکر کنی به آسمان بیندیش چون در آنجا همیشه کسی هست که به تو فکر می‌کند.ایده: 
    
.
 
25/09/1387
: تاریخ samantha: فرستنده 
 
 
 همانطور که موبایل‌ها با هم از طریق مادون قرمز و بلوتوث متصل هستند سایر وسایل هم مرتبط بشن!ایده: 
    
.
 
25/09/1387
: تاریخ محمود: فرستنده 
 
 
 برای رسیدن به هدف کافیه اول از تمام وجودت بهش اعتقاد داشته باشی آنوقت برای اون تلاش کنی.ایده: 
    
.
 
24/09/1387
: تاریخ سیمین: فرستنده 
 
 
 آدم می‌تونه هم دایره باشه هم یه خط راست، انتخاب با خودمونه که تا ابد دور خودمون بچرخیم یا که تا بینهایت ادامه بدیم!ایده: 
    
.
 
23/09/1387
: تاریخ عاطفه: فرستنده 
 
 
 ایده‌ها رو خوندم - کی ایده اشو امتحان کرده کی به حرفهایی که زده عمل کرده و چه طوری. من دلم می‌خواهد یه ایده بدم بگم هر کی تونسته با یک ایده مسیر زندگیشو عوض کنه بگه چه جوری؟ می‌خوام بگم اگه ایده بدیم و بقیه یا خودمون راه رسیدن به اونو یاد بگیریم اون موقع پیشرفت حاصل می‌شه.ایده: 
    
.

ویلون‌نوازى در مترو

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردى وارد ایستگاه متروى واشینگتن دی‌سى شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه از بهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ‌ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر براى رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند.
سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالى متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌اى توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود به راه افتاد.
یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمى بی‌‌‌آن‌‌ که توقف کند یک اسکناس یک دلارى به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله به راه خود ادامه داد.
چند دقیقه بعد، مردى در حالی‌که گوش به موسیقى سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولى ناگهان نگاهى به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد.
کسى که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌اى بود که مادرش با عجله و کشان‌کشان به ‌همراه می‌‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشاى ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم‌تر کشید وکودک در حالی‌ که همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، به همراه مادر به راه افتاد. این صحنه، توسط چندین کودک دیگر نیز به همان ترتیب تکرار شد. و والدین‌شان بلا استثناء براى بردنشان به زور متوسل شدند.
در طول مدت ۴۵ دقیقه‌اى که ویلون‌زن می‌نواخت، تنها شش نفر، اندکى توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی‌آن ‌که مکثى کرده باشند، و سى و دو دلار عاید ویلون‌زن شد. وقتی‌ که ویلون‌زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسى متوجه شد، نه کسى تشویق کرد، و نه کسى او را شناخت.
هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن جاشوا بل یکى از بهترین موسیقیدانان جهان و نوازنده‌ یکى از پیچیده‌ترین قطعات نوشته شده براى ویلون می‌باشد.
جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکى از تئاترهاى شهر بوستون، برنامه‌اى اجرا کرده بود که تمام بلیط‌هایش پیش‌فروش شده بود و قیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.
این یک داستان حقیقى است. نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط روزنامه واشینگتن‌پست ترتیب داده شده بود، و بخشى از تحقیقات اجتماعى براى سنجش توان شناسایى، سلیقه و اولویت‌‌هاى مردم بود.
نتیجه: آیا ما در شرایط معمولى و ساعات نا‌مناسب، قادر به مشاهده و درک زیبایى هستیم؟ لحظه‌اى براى قدر‌دانى از آن توقف می‌کنیم؟ آیا نبوغ و استعدادها را در یک شرایط غیر منتظره می‌توانیم شناسایى کنیم؟
یکى از نتایج ممکن این آزمایش می‌تواند این باشد:
اگر ما لحظه‌اى فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکى از بهترین موسیقیدانان جهان که در حال نواختن یکى از بهترین قطعات نوشته شده براى ویلون است گوش فرا دهیم، چه چیزهاى دیگرى را داریم از دست می‌دهیم؟

خبر خوش

روزى رابرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینى، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانى لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می‌شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتى، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می‌رفت که زنى به وى نزدیک می‌شود. زن پیروزیش را تبریک می‌گوید و سپس عاجزانه می‌افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیمارى سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالاى بیمارستان نیست.
دوونسنزو تحت تاثیر حرف‌هاى زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالى که آن را توى دست زن می‌فشارد گفت: براى فرزندتان سلامتى و روزهاى خوشى را آرزو می‌کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایى مشغول صرف ناهار بود که یکى از مدیران عالی‌رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می‌شود و می‌گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه‌هاى مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنى صحبت کرده‌اید و چک قهرمانی خود را به او بخشیده‌اید. می‌خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به موت ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیز.
دوونسزو می‌پرسد: منظورتان این است که مریضى یا مرگ هیچ بچه‌اى در میان نبوده است.
بله کاملاً همینطور است.
دوونسزو می‌گوید: در این هفته، این بهترین خبرى است که شنیدم.

تفاوت نسل ها

جوانى که تازه از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده بود در یک پارک با مرد مسنى حرف می‌زد و داشت به او توضیح می‌داد که چرا براى نسل گذشته، درک نسل جدید غیرممکن است.
جوان گفت: «شما در دنیاى متفاوتى رشد کرده‌اید. در واقع، در یک دنیاى خیلى ابتدایى. اما ما امروز در دنیاى تلویزیون، هواپیماى جت، سفرهاى فضایى، پیاده‌روى انسان بر کره ماه، فرستادن سفینه فضایى به مریخ و .... رشد یافته‌ایم. ما انرژى هسته‌اى، ماشین‌هاى برقى و هیدروژنى، کامپیوترهایى با سرعت پردازش فوق‌العاده زیاد و ... داریم.»
پیرمرد پس از آن که با حوصله تمام حرف‌هاى پسر جوان را شنید گفت: «پسر جان، راست می‌گویى. ما وقتى که جوان بودیم این چیزها را نداشتیم. ما آن‌ها را اختراع کردیم! حالا به من بگو شما براى نسل بعد از خودتان چکار دارید می‌کنید؟»
 

جواب معما

جاسم پدر زن قاسم میشه

عشق بورزید تا به شما عشق بورزند

روزى روزگارى پسرک فقیرى زندگى مى‌کرد که براى گذران زندگى و تامین مخارج تحصیلش دستفروشى مى‌کرد. از این خانه به آن خانه مى‌رفت تا شاید بتواند پولى بدست آورد. روزى متوجه شد که تنها یک سکه ١٠ سنتى برایش باقیمانده است و این درحالى بود که شدیداً احساس گرسنگى مى‌کرد. تصمیم گرفت از خانه‌اى مقدارى غذا تقاضا کند. بطور اتفاقى درب خانه‌اى را زد. دختر جوان و زیبائى در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیباى دختر دستپاچه شد و بجاى غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگى شدید پسرک شده بود بجاى آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگى شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزى نباید بپردازى. مادر به ما آموخته که نیکى به دیگران را بدون هیچگونه چشمداشتی انجام دهیم.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزارى مى‌کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلى از درمان بیمارى او اظهار عجز نمودند و او را براى ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانى مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلى، جهت بررسى وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهرى به آنجا آمده برق عجیبى در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکى‌اش را بر تن کرد و براى دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر براى نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یک تلاش طولانى علیه بیمارى، پیروزى از آن دکتر کلى گردید.
آخرین روز بسترى شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزى نوشت. آنرا درون پاکتى گذاشت و براى زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزى توجه‌اش را جلب کرد. چند کلمه‌اى روى قبض نوشته شده بود. آهسته آنرا خواند:
«بهاى این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»