من میتوانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشتهخو یا شیطان صفت باشم،
من مىتوانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم،
من میتوانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،
چرا که من یک انسانم، و اینها صفات انسانى است.
و تو هم به یاد داشته باش: من نباید چیزى باشم که تو میخواهى، من را خودم از خودم ساختهام،
منى که من از خود ساختهام، آمال من است،
تویى که تو از من میسازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.
لیاقت انسانها کیفیت زندگى را تعیین میکند نه آرزوهایشان
و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو میخواهى
و تو هم میتوانى انتخاب کنى که من را میخواهى یا نه
ولى نمیتوانى انتخاب کنى که از من چه میخواهى.
میتوانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.
میتوانى از من متنفر باشى بیهیچ دلیلى و من هم،
چرا که ما هر دو انسانیم.
این جهان مملو از انسانهاست،
پس این جهان میتواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.
تو نمیتوانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمى صادر کنى و من هم،
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.
دوستانم مرا همین گونه پیدا میکنند و میستایند،
حسودان از من متنفرند ولى باز میستایند،
دشمنانم کمر به نابودیم بستهاند و همچنان میستایندم،
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،
نه حسودى و نه دشمنى و نه حتى رقیبى،
من قابل ستایشم، و تو هم.
یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد
به خاطر بیاورى که آنهایى که هر روز میبینى و مراوده میکنى
همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت،
اما همگى جایزالخطا.
نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسانها را از پشت نقابهاى متفاوتشان شناختى،
و یادت باشد که این ها رموز بهتر زیستن هستند
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند.
هردو لباسهاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه میلرزیدند.
پسرک پرسید: «ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»
کاغذ
باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمیزد و نمیتوانستم به
آنها کمک کنم. میخواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى
کوچک آنها افتاد که توى دمپاییهاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.گفتم:
«بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آنها را داخل
آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان
شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر
چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه
کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین؟» نگاهى به روکش نخ نماى
مبلهایمان انداختم و گفتم: «من اوه… نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتیاط
روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکیاش به هم میخوره.»
آنها درحالى که بستههاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به
صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجانهاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و
براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینیها را داخل
آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل
خوب و دائمى، همه اینها به هم میآمدند. صندلیها را از جلوى بخارى
برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانهمان را مرتب کردم.
لکههاى
کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. میخواهم همیشه آنها را همان
جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
دلم میخواد براى فردایى بهتر تلاش کنم.
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را، دوستانم را، زندگى ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا میتوانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده کرد.
او گفت: آیا درخت سرخس و بامبو را میبینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود:
هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به
آنها نور و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و
تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم.
در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کنندهای به زمین
بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نکردم. در
سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من باز از آنها قطع
امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با
سرخس، کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ٦ ماه ارتفاع آن به بیش از ٣٠ متر
رسید. ٥ سال طول کشیده بود تا ریشههای بامبو به اندازه کافی قوی شوند.
ریشههایی که بامبو را قوی میساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز
داشت فراهم میکردند.
خداوند در ادامه فرمود: آیا میدانی در تمامی
این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت
ریشههایت را مستحکم میساختی. من در تمامی این مدت تو را رها نکردم
همانگونه که بامبوها را رها نکردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه
نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک
میکنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد میکنی و قد میکشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد میکشم؟
در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد میکند؟
جواب دادم: هر چقدر که بتواند.
گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که بتوانی.
در ١٥ سالگى آموختم که مادران از همه بهتر میدانند، و گاهى اوقات پدران هم.
در ٢٠ سالگى یاد گرفتم که کار خلاف فایدهاى ندارد، حتى اگر با مهارت انجام شود.
در ٢٥ سالگى دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته محروم مىکند.
در ٣٠ سالگى پى بردم که قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن.
در ٣٥ سالگى متوجه شدم که آینده چیزى نیست که انسان به ارث ببرد، بلکه چیزى است که خود میسازد.
در
٤٠ سالگى آموختم که رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کارى را که دوست
داریم انجام دهیم، بلکه در این است که کارى را که انجام میدهیم دوست
داشته باشیم.
در ٤٥ سالگى یاد گرفتم که ١٠ درصد از زندگى چیزهایى است
که براى انسان اتفاق میافتد و ٩٠ درصد بقیه آن است که چگونه نسبت به آن
واکنش نشان میدهیم.
در ٥٠ سالگى پى بردم که کتاب بهترین دوست انسان، و پیروى کورکورانه بدترین دشمن وى است.
در ٥٥ سالگى پى بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.
در ٦٠ سالگى متوجه شدم که بدون عشق میتوان ایثار کرد، اما بدون ایثار هرگز نمیتوان عشق ورزید.
در ٦٥ سالگى آموختم که انسان براى لذت بردن از عمرى دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز که میل دارد بخورد.
در ٧٠ سالگى یاد گرفتم که زندگى مساله در اختیار داشتن کارتهاى خوب نیست، بلکه خوب بازى کردن با کارتهاى بد است.
در
٧٥ سالگى دانستم که انسان تا وقتى فکر میکند نارس است، به رشد وکمال خود
ادامه میدهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است، دچار آفت میشود.
در ٨٠ سالگى پى بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.
در ٨٥ سالگى دریافتم که همانا زندگى زیباست!
• سوال: اگر حق انتخاب داشتید که تا ابد زنده بمانید، این کار را می کردید؟ و چرا؟
پاسخ: من تا ابد زنده نمی ماندم، زیرا ما نباید تا ابد زنده بمانیم
چون اگر قرار بود که ما تا ابد زنده بمانیم در این صورت ما تا ابد زنده می
ماندیم اما ما نمی توانیم تا ابد زنده بمانیم. به این دلیل من تا ابد زنده
بمانیم در این صورت ما تا ابد زنده می ماندیم اما ما نمی توانیم تا ابد
زنده بمانیم. به این دلیل من تا ابد زنده نمی ماندم.