خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

قانون ماشین زباله

آیا شما به یک راننده بد، پیشخدمت بی‌ادب، رئیس پرخاشگر و یا کارمند بی‌توجه اجازه می‌دهید که روزتان را خراب کند؟ آدم موفق کسى است که بتواند به سرعت تمرکزش را بر روى چیزهاى مهم برگرداند.
من این درس مهم را شانزده سال پیش هنگامى که در صندلى عقب یک تاکسى نشسته بودم یاد گرفتم.
ماجرا از این قرار بود که تاکسى ما داشت بین دو خط و به طرز صحیحى حرکت می‌کرد که ناگهان یک ماشین سیاه رنگ به سرعت از پارک در آمد و جلوى ما سبز شد. راننده تاکسى به شدت بر روى پدال ترمز کوبید و فرمان را چرخاند تا با آن ماشین تصادف نکند. صداى جیغ لنت‌هاى ترمز تاکسى بلند شد و تاکسى در فقط چند سانتی‌مترى آن ماشین متوقف شد.
راننده آن ماشین سیاه رنگ با آن که مقصر بود شیشه را پائین کشید و در حالى که به شدت عصبانى بود شروع به بد و بیراه گفتن به راننده تاکسى کرد. راننده تاکسى فقط لبخندى زد و براى او دست تکان داد و راهش را ادامه داد. من به او گفتم: «چرا چیزى بهش نگفتی؟ داشت ما را به کشتن می‌داد!»
و این آن چیزى است که راننده تاکسى به من جواب داد و من آن را «قانون ماشین زباله» نام نهاده‌ام:
«خیلى از مردم مثل ماشین جمع‌آورى زباله هستند. همان گونه که این ماشین‌ها زباله‌ها را از این طرف و آن طرف جمع می‌کنند آن‌ها هم خشم، عصبانیت، کینه، عقده‌هاى جورواجور، ناکامى و رنجش را از محیط پیرامونشان در خود جمع می‌کنند. هنگامى که ماشین زباله پر شد نیاز به جایى براى خالى کردن محموله‌اش دارد. این افراد هم همین طورند و اگر به آن‌ها اجازه بدهى، بارشان را روى سر شما خالى می‌کنند. بنابراین هرگاه کسى خواست این کار را با تو بکند فقط لبخند بزن، برایش دست تکان بده، برایش آروزى موفقیت کن و بگذار بگذرد و رد شود. از این کار ضرر نخواهى کرد.»
این حرف او مرا به فکر فرو برد. چند بار تا کنون اجازه داده بودم ماشین زباله بارش را روى سر من خالی کند؟ و چند بار تاکنون من هم به نوبه خود آن زباله‌ها را برداشته و روى سر مردم دیگر (در محل کار، در خانه، در خیابان) ریخته بودم؟ از آن روز بود که تصمیم گرفتم به توصیه راننده تاکسى عمل کنم.
باور کنید که هیچ چیز در این دنیا بی‌دلیل اتفاق نمی‌افتد. هرگز اجازه ندهید ماشین زباله بارش را روى سر شما خالی کند.

نقل قولی از ساعد مراغه‌ای

ساعد مراغه‌اى از نخست‌وزیران عهد پهلوى نقل کرده است:
زمانى که نایب کنسول شدم با خوشحالى پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم.
اما وى با بى‌اعتنایى تمام سرى جنباند و گفت: «خاک بر سرت کنم، فلانى کنسول است، تو نایب کنسول؟!»
گذشت و چندى بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم، آن هم با قیافه‌اى حق به جانب. باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت: «خاک بر سرت کنم، فلانى معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولى؟!»
شدیم معاون وزارت امور خارجه، که خانم باز گفت: «خاک بر سرت، فلانى وزیر امور خارجه است و تو ... ؟!»
شدیم وزیر امور خارجه گفت: «فلانى نخست‌وزیر است ... خاک بر سرت کنم!»
القصه آنکه شدیم نخست‌وزیر و این بار با گام‌هاى مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابى یکه بخورد و به عذرخواهى بیفتد.
تا این خبر را دادم به من نگاهى کرد، سرى جنباند و آهى کشید و گفت: «خاک بر سر ملتى که تو نخست‌وزیرش باشى!»

 

آرزوی کافی

اخیراً در فرودگاه گفتگوى لحظات آخر بین مادر و دخترى را شنیدم
هواپیما درحال حرکت بود و آنها در ورودى کنترل امنیتى همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: «دوستت دارم و آرزوى کافى براى تو می‌کنم.» دختر جواب داد: «مامان زندگى ما با هم بیشتر از کافى هم بوده است. محبت تو همه آن چیزى بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوى کافى براى تو می‌کنم.»
آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر به طرف پنجره‌اى که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می‌توانستم ببینم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولى خودش با این سوال این کار را کرد: «تا حالا با کسى خداحافظى کردید که می‌دانید براى آخرین بار است که او را می‌بینید؟» جواب دادم: «بله کردم. منو ببخشید که فضولى می‌کنم چرا آخرین خداحافظی؟»
او جواب داد: «من پیر و سالخورده هستم او در جاى خیلى دور زندگى می‌کنه. من چالش‌هاى زیادى را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدى او براى مراسم دفن من خواهد بود.»
«وقتى داشتید خداحافظى می‌کردید شنیدم که گفتید «آرزوى کافى را براى تو می‌کنم.» می‌توانم بپرسم یعنى چه؟»
او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: «این آرزویی است که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که این را به همه بگن.» او مکثى کرد و در حالى که سعى می‌کرد جزئیات آن را به خاطر بیاورد لبخند بیشترى زد و گفت: «وقتى که ما می‌گفتیم «آرزوى کافى براى تو می‌کنم.» ما می‌خواستیم که هر کدام زندگی‌اى پر از خوبى به اندازه کافى داشته باشیم.» سپس روى خود را به طرف من کرد و این عبارتها را عنوان کرد:
«آرزوى خورشید کافى براى تو می‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به این که روز چقدر تیره است.
آرزوى باران کافى براى تو می‌کنم که زیبایى بیشترى به روز آفتابیت بدهد.
آرزوى شادى کافى براى تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدى نگاه دارد.
آرزوى رنج کافى براى تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترین‌ها تبدیل شوند.
آرزوى بدست آوردن کافى براى تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهى راضى باشى.
آرزوى از دست دادن کافى براى تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه دارى شکرگزار باشى.
آرزوى سلام‌هاى کافى براى تو می‌کنم که بتوانى خداحافظى آخرین راحتترى داشته باشى.» بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت.
می‌گویند که تنها یک دقیقه طول می‌کشد که دوستى را پیدا کنید، یکساعت طول می‌کشد تا از او قدردانى کنید اما یک عمر طول می‌کشد تا او را فراموش کنید.

از زندگى لذت ببرید!
تقدیم به تو...دوست عزیزم
آرزوى کافى برایت می‌کنم...

پاداش

مردى در جهنم بود که فرشته‌اى براى کمک به او آمد و گفت: من تو را نجات می‌دهم براى این‌که تو روزى کارى نیک انجام داده‌اى فکر کن ببین آن را به خاطر می‌آورى یا نه؟
او فکر کرد و به یادش آمد که روزى در راهى که می‌رفت عنکبوتى را دید اما براى آن‌که او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگرى عبور کرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتى پایین آمد و فرشته گفت: تارعنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروى.
مرد تار عنکبوت را گرفت درهمین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتى براى نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد.
ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتى گفت: تو تنها راه نجاتى را که داشتى با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادى.
دیگر راه نجاتى براى تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد.

 

بهشت

مردى با اسب و سگش در جاده‌اى راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمى، صاعقه‌اى فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهى مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی‌ببرند.
پیاده‌‌روى درازى بود، تپه بلندى بود، آفتاب تندى بود، عرق می‌‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمرى عظیمى دیدند که به میدانى با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌اى بود که آب زلالى از آن جارى بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد و گفت: «روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
«چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلى تشنه‌ایم.»
دروازه‌‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید.»
اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان: «واقعاً متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.»
مرد خیلى ناامید شد، چون خیلى تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایى آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از این‌که مدت درازى از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اى رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌اى قدیمى بود که به یک جاده خاکى با درختانى در دو طرفش باز می‌شد. مردى در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهى پوشانده بود، احتمالاً خوابیده بود.
مسافر گفت: «روز بخیر!»
مرد با سرش جواب داد.
ما خیلى تشنه‌ایم. من، اسبم و سگم.
مرد به جایى اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌اى است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
بهشت
بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمرى هم گفت آنجا بهشت است!
آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند: «باید جلوى دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمى زیادى می‌شود!»
کاملاً برعکس، در حقیقت لطف بزرگى به ما می‌کنند. چون تمام آنهایى که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند!....

آیا تا به حال خود را بخشیده‌اید؟

یک آزمایش!
روبه‌روى آینه بایستید و تمرکز کنید با دقت به رنگ چشم‌ها، خطوط مورب و موازى صورت خود را نگاه کنید! بعد از چند لحظه تمرکز، احساس می‌کنید که سالهاست خود را در آینه به این دقت نگاه نکرده‌اید. سپس پنج بار با آرامش و از صمیم قلب با ذکر نام کوچک خود به تصویر بگویید:
… جان دوستت دارم، … جان خیلى دوستت دارم. من همه کارهایت را تایید می‌کنم! من به خوبى می‌دانم که تو بی‌گناهی! … جان من خیلى دوستت دارم.
آیا می‌توانید به دفعات یاد شده این کار را انجام دهید؟
اگر توانستید که بسیار خوب به شما تبریک می‌گویم! شما خود را دوست دارید، پس دیگران را هم می‌توانید دوست داشته باشید و در نهایت خداوند را و رابطه شما به این شکل می‌شود: (خدا=خلق=خودم).
اما اگر نتوانستید! نگران نباشید، ٩٨ درصد از مردم نمی‌توانند این کار را به خوبى انجام دهند!
برگردید به گذشته، اشتباهات خود را ببخشید و بدانید که اگر اشتباه نبود، هرگز بشر متعالى نمی‌شد.
آزمایش بعدی!
یک برگ کاغذ بردارید و بالاى آن بنویسید افرادى که به من بدى کرده‌اند، از جمله: عزیزانم را از من گرفته‌اند و به هر نحوى عامل رنجش شدید من شده‌اند.
نام این افراد را بنویسید: (به صورت ستونی) سپس به روى هر اسم خوب تمرکز کنید و چهره آن فرد را در نظر بگیرید. لحظاتى بعد، روبروى نامش بنویسید: دوستت دارم، از گناه تو گذشتم!
آیا می‌توانید این کار را بکنید؟ یقین بدانید اگر نتوانید این کار را بکنید و دیگران را ببخشید، هرگز قادر به بخشودن خود نخواهید بود.
یک پیشنهاد!
خود را ارزیابى کنید.
می‌پرسید چگونه؟ ارزیابى یعنى چه؟
به بیانى ساده: ارزیابى یعنى، نگاهى به صفات خوب یا بد خود داشتن، به عبارتى، صفات خود را تحلیل کردن و در نهایت، تقویت صفات خوب و تضعیف صفات بد است… .
چکیده مطالب:
- همه چیز در این جهان دوطرفه است، پس اگر می‌خواهید خداوند به سخنان شما گوش فرا دهد، به سخنان او گوش دهید!
- گوش کردن به سخنان خداوند به نوعى، یعنى، دوست داشتن او! پس او را با عمل به فرامینش دوست داشته باشید تا او نیز شما را دوست داشته باشد!
- فراموش نکنید! دوست داشتن خلق= دوست داشتن خالق.
- اگر این نکته را دریابیم که در وجود هر انسانى روح خداوند خانه گزیده، آیا باز هم حاضر می‌شویم به کسى توهین کنیم؟
براى آن‌که مردم دوستتان بدارند، باید ابتدا خودتان را دوست بدارید!
- از اشتباهات خود دلگیر نباشید، ما به این جهان آمده‌ایم تا اشتباه کنیم، اگر اشتباه نمی‌کردیم، هرگز متعالى نمی‌شدیم!
- هر اشتباه یعنى، یک تجربه! اما مراقب باشید گاهى یک اشتباه همه عمر را به باد خواهد داد!
- از اشتباه کردن نترسید! ترسوها هرگز پیشرفت نخواهند کرد!
- خود را ببخشید تا بتوانید دیگران را هم ببخشید!
- اطرافیان خویش را دوست بدارید و در هر زمان ممکن به آنها شفاف و روشن بگویید که دوستشان دارید، قبل از آنکه با حسرت و اشک بر سر گور آنان این سخن را بگویید!
- براى راهیابى به خلوت خاص حق باید ابتدا آغوش خویش را بر روى خلق بگشایید!


جان کلام:
دوست داشتن خلق را از همین امروز تجربه کن تا آثار شگرف دوست داشتن خالق را به تماشا بنشینی!