آیا شما به یک راننده بد، پیشخدمت بیادب، رئیس پرخاشگر و یا کارمند بیتوجه اجازه میدهید که روزتان را خراب کند؟ آدم موفق کسى است که بتواند به سرعت تمرکزش را بر روى چیزهاى مهم برگرداند.
من این درس مهم را شانزده سال پیش هنگامى که در صندلى عقب یک تاکسى نشسته بودم یاد گرفتم.
ماجرا از این قرار بود که تاکسى ما داشت بین دو خط و به طرز صحیحى حرکت میکرد که ناگهان یک ماشین سیاه رنگ به سرعت از پارک در آمد و جلوى ما سبز شد. راننده تاکسى به شدت بر روى پدال ترمز کوبید و فرمان را چرخاند تا با آن ماشین تصادف نکند. صداى جیغ لنتهاى ترمز تاکسى بلند شد و تاکسى در فقط چند سانتیمترى آن ماشین متوقف شد.
راننده آن ماشین سیاه رنگ با آن که مقصر بود شیشه را پائین کشید و در حالى که به شدت عصبانى بود شروع به بد و بیراه گفتن به راننده تاکسى کرد. راننده تاکسى فقط لبخندى زد و براى او دست تکان داد و راهش را ادامه داد. من به او گفتم: «چرا چیزى بهش نگفتی؟ داشت ما را به کشتن میداد!»
و این آن چیزى است که راننده تاکسى به من جواب داد و من آن را «قانون ماشین زباله» نام نهادهام:
«خیلى از مردم مثل ماشین جمعآورى زباله هستند. همان گونه که این ماشینها زبالهها را از این طرف و آن طرف جمع میکنند آنها هم خشم، عصبانیت، کینه، عقدههاى جورواجور، ناکامى و رنجش را از محیط پیرامونشان در خود جمع میکنند. هنگامى که ماشین زباله پر شد نیاز به جایى براى خالى کردن محمولهاش دارد. این افراد هم همین طورند و اگر به آنها اجازه بدهى، بارشان را روى سر شما خالى میکنند. بنابراین هرگاه کسى خواست این کار را با تو بکند فقط لبخند بزن، برایش دست تکان بده، برایش آروزى موفقیت کن و بگذار بگذرد و رد شود. از این کار ضرر نخواهى کرد.»
این حرف او مرا به فکر فرو برد. چند بار تا کنون اجازه داده بودم ماشین زباله بارش را روى سر من خالی کند؟ و چند بار تاکنون من هم به نوبه خود آن زبالهها را برداشته و روى سر مردم دیگر (در محل کار، در خانه، در خیابان) ریخته بودم؟ از آن روز بود که تصمیم گرفتم به توصیه راننده تاکسى عمل کنم.
باور کنید که هیچ چیز در این دنیا بیدلیل اتفاق نمیافتد. هرگز اجازه ندهید ماشین زباله بارش را روى سر شما خالی کند.
| ||
اخیراً در فرودگاه گفتگوى لحظات آخر بین مادر و دخترى را شنیدم از زندگى لذت ببرید! |
| |||
مردى با اسب و سگش در جادهاى راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمى، صاعقهاى فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهى مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پیببرند.
پیادهروى درازى بود، تپه بلندى بود، آفتاب تندى بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمرى عظیمى دیدند که به میدانى با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهاى بود که آب زلالى از آن جارى بود. رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد و گفت: «روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
«چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلى تشنهایم.»
دروازهبان به چشمه اشاره کرد و گفت: «میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بنوشید.»
اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان: «واقعاً متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.»
مرد خیلى ناامید شد، چون خیلى تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایى آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازى از تپه بالا رفتند، به مزرعهاى رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهاى قدیمى بود که به یک جاده خاکى با درختانى در دو طرفش باز میشد. مردى در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهى پوشانده بود، احتمالاً خوابیده بود.
مسافر گفت: «روز بخیر!»
مرد با سرش جواب داد.
ما خیلى تشنهایم. من، اسبم و سگم.
مرد به جایى اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهاى است. هرقدر که میخواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
بهشت
بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمرى هم گفت آنجا بهشت است!
آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند: «باید جلوى دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمى زیادى میشود!»
کاملاً برعکس، در حقیقت لطف بزرگى به ما میکنند. چون تمام آنهایى که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند!....
یک آزمایش!
|