خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

شوخی کودکانه

  •  دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
    معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى که پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
    دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
    معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
    دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.
    معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
    دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.
     
  •  یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.
    ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.
    از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
    مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود.
    دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!
     
  • عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.
    معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگوئید: این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.
    یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.
     
  •  معلم داشت جریان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى این که موضوع براى بچه‌ها روشن‌تر شود گفت: بچه‌ها! اگر من روى سرم بایستم، همان طور که مى‌دانید خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود.
    بچه‌ها گفتند: بله
    معلم ادامه داد: پس چرا الان که ایستاده‌ام خون در پاهایم جمع نمى‌شود؟
    یکى از بچه‌ها گفت: براى این که پاهاتون خالى نیست.
     
  • بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست.
    در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچه‌ها رویش نوشت: هر چند تا مى‌خواهید بردارید! خدا مواظب سیب‌هاست.

در مورد من هم درست از آب درآمد!

این مطلب را تا آخر بخوانید و به اتفاقى که مى‌افتد کمى فکر کنید (٣٠ ثانیه بیشتر وقتتان را نمى‌گیرد)
لطفاً به سوالات زیر به سرعت پاسخ دهید؟
نتیجه چیست؟
٢+٢
٤+٤
٨+٨
١٦+١٦
حالا خیلى سریع عددى بین ٥ تا ١٢ را انتخاب کنید.
انتخاب کردید؟
حالا بروید پایین

٠
٠
٠
٠
٠
٠
٠
٠
٠

عدد انتخابى شما ٧ بود؟
این آزمایش توسط پروفسور مک کین یکى از پژوهشگران برجسته در زمینه مطالعات ذهنى در آمریکا انجام شده است.
در این آزمایش با طرح ٤ سوال اول ذهن شما شرطى شده و در هنگام انتخاب عددى بین ٥ تا ١٢ ابتدا ذهن به طور ناخودآگاه این دو عدد را جمع مى‌کند یعنى ١٧ ولى چون ١٧ بین ٥ تا ١٢ نیست، ذهن اتوماتیک به عدد ٧ مى‌رسد که از ٥ بزرگ‌تر است.
این آزمایش انقلابى بزرگ در آزمایش‌هاى رفتارى نسبت به آموخته‌هاى ما از دوران کودکى و اجتماع و آن چیزى که شبانه‌روز از طریق رسانه‌ها به ما مى‌رسد ایجاد کرده است.
طبق نتیجه پژوهش‌ها، ذهن مردم وقتى شرطى شد دیگر آن طور که باید عمل نمى‌کند و صرفاً از آنچه پیرامونش مى‌گذرد پیروى مى‌کند.
توصیه پژوهشگران این است که: بیشتر فکر کنید و از بیان نتایجى که به آن مى‌رسید نهراسید.

عشق چیست؟


دخترى کنجکاو می‌پرسید:
ایها الناس عشق یعنى چه؟
دخترى گفت: اولش رویا
آخرش بازى است و بازیچه
مادرش گفت: عشق یعنى رنج
پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت: بچه ساکت باش
بى‌ادب! این به تو نیامده است
رهروى گفت: کوچه‌اى بن بست
سالکى گفت: راه پر خم و پیچ
در کلاس سخن معلم گفت:
عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
دلبرى گفت: شوخى لوسى است
تاجرى گفت: عشق کیلو چند؟
مفلسى گفت: عشق پر کردن
شکم خالى زن و فرزند
شاعرى گفت: یک کمى احساس
مثل احساس گل به پروانه
عاشقى گفت: خانمان سوز است
بار سنگین عشق بر شانه
شیخ گفتا:گناه بى بخشش
واعظى گفت: واژه بى معناست
زاهدى گفت: طوق شیطان است
محتسب گفت: منکر عظما ست
قاضى شهر عشق را فرمود
حد هشتاد تازیانه به پشت
جاهلى گفت: عشق را عشق است
پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت: طبل تو خالى است
یعنى آهنگ آن ز دور خوش است
دیگرى گفت: از آن بپرهیزید
یعنى از دور کن بر آتش دست
چون که بالا گرفت بحث و جدل
توى آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش مى گفت:
من فقط یک سوال پرسیدم!
 

سقراط

روزى سقراط، حکیم معروف یونانى مردى را دید که خیلى ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: «در راه که مى‌آمدم یکى از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بى‌اعتنایى و خودخواهى گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلى رنجیدم». سقراط گفت: «چرا رنجیدى؟» مرد با تعجب گفت: «خب معلوم است، چنین رفتارى ناراحت کننده است». سقراط پرسید: «اگر در راه کسى را مى‌دیدى که به زمین افتاده و از درد و بیمارى به خود مى‌پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده مى‌شدی؟» مرد گفت: «مسلم است که هرگز دلخور نمى‌شدم. آدم که از بیمار بودن کسى دلخور نمى‌شود». سقراط پرسید: «به جاى دلخورى چه احساسى مى‌یافتى و چه مى‌کردى؟» مرد جواب داد: «احساس دلسوزى و شفقت و سعى مى‌کردم طبیب یا دارویى به او برسانم».
 سقراط گفت: «همه این کارها را به خاطر آن مى‌کردى که او را بیمار میدانستى، آیا انسان تنها جسمش بیمار مى‌شود؟ و آیا کسى که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسى فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدى از او دیده نمى‌شود؟ بیمارى فکر و روان نامش «غفلت» است و باید به جاى دلخورى و رنجش، نسبت به کسى که بدى مى‌کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروى جان رساند. پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسى بدى مى‌کند، در آن لحظه بیمار است».