خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

گروه۹۹

 

پادشاهى که بر یک کشور بزرگ حکومت مى‌کرد، از زندگى خود راضى نبود و دلیلش را نیز نمى‌دانست.
روزى پادشاه در کاخ خود قدم مى‌زد. هنگامى که از کنار آشپزخانه عبور مى‌کرد، صداى آوازى را شنید. به دنبال صدا رفت و به یک آشپز کاخ رسید که روى صورتش برق سعادت و شادى مى‌درخشید.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: «چرا اینقدر شاد هستى؟» آشپز جواب داد: «قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش مى‌کنم تا همسر و بچه‌ام را شاد کنم. ما خانه‌اى حصیرى تهیه کرده‌ایم و به اندازه خودمان خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضى و خوشحال هستم ... »
پس از شنیدن سخنان آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت: «قربان، این آشپز هنوز عضو گروه ٩٩ نشده است.»
پادشاه با تعجب پرسید: «گروه ٩٩ چیست؟»
نخست وزیر جواب داد: «اگر مى‌خواهید بدانید که گروه ٩٩ چیست، این کار را انجام دهید: یک کیسه با ٩٩ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودى خواهید فهمید که گروه ٩٩ چیست؟»
پادشاه بر اساس حرف‌هاى نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با ٩٩ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.
آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در خانه آن کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه‌هاى طلا ابتدا متعجب شد و سپس از شادى بال در آورد. آشپز سکه‌هاى طلا را روى میز گذاشت و آنها را شمرد. ٩٩ سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهى رخ داده است. بارها طلاها را شمرد، ولى واقعاً ٩٩ سکه بود! و تعجب کرد که چرا تنها ٩٩ سکه است و ١٠٠ سکه نیست! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوى سکه صدم کرد. اتاق‌ها و حتى حیاط را زیر و رو کرد، اما خسته و کوفته و ناامید بازگشت.
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلا دیگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیر وقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و با همسر و فرزندش دعوا کرد که چرا وى را بیدار نکرده‌اند! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز نمى‌خواند، او فقط تا حد توان کار مى‌کرد!
پادشاه نمى‌دانست که چرا این کیسه چنین بلایى بر سر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: «قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه ٩٩ در آمده است! اعضاى گروه ٩٩ چنین افرادى هستند. آنان زیاد دارند اما راضى نیستند. تا آخرین حد توان کار مى‌کنند تا بیشتر به دست آورند. آنان مى‌خواهند هر چه زودتر «یکصد» سکه را از آن خود کنند! این علت اصلى نگرانى‌ها و آلام آنان مى‌باشد. آن‌ها به همین دلیل شادى و رضایت را از دست مى‌دهند.»

پنج صفت مداد

- پدر بزرگ، درباره چه مى‌نویسید؟
- درباره تو پسرم. امّا مهم‌تر از آنچه مى‌نویسم، مدادى است که در دست دارم و با آن مى‌نویسم. مى‌خواهم وقتى بزرگ شدى، مثل این مداد بشوى.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصى در آن ندید و گفت: این هم مثل بقیه مدادهایى است که دیده‌ام.
پدر بزرگ گفت: بستگى دارد چطور به آن نگاه کنى. در این مداد پنج صفت هست که اگر تو هم به دست آورى براى تمام عمرت به آرامش مى‌رسى!
صفت اول این که مى‌توانى کارهاى بزرگ و با ارزشى بکنى امّا هرگز نباید فراموش کنى که دستى وجود دارد که حرکت تو را هدایت مى‌کند اسم این دست خداست. او همیشه باید تو را در مسیر اراده‌اش حرکت دهد.
صفت دوم این که باید گاهى از آنچه مى‌نویسى دست بکشى تا تراشیده شوى. این باعث مى‌شود کمى رنج بکشى اما آخرکار، نوکت تیزتز مى‌شود و اثرى که از خود بجا مى‌گذارى ظریف‌تر و تمیزتر مى‌شود. پس بدان که باید رنج‌هایى را تحمل کنى چرا که این رنج‌ها باعث مى‌شوند موجود بهترى گردى.
صفت سوم این که مداد اجازه مى‌دهد براى پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم. تو هم بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدى نیست. در واقع براى این که خودت را در مسیر درست نگهدارى، ضرورت دارد.
صفت چهارم این است که چوب یا شکل خارجى مداد مهم نیست، زغالى که داخل آن است اهمیت دارد. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سرانجام صفت پنجم مداد این است که همیشه اثرى از خود به جا مى‌گذارد. پس بدان هر کار در زندگیت مى‌کنى، ردّى به جا مى‌گذارد. پس سعى کن نسبت به هر کارى که مى‌کنى هشیار باشى و بدانى چه مى‌کنى.

 

سگ باهوش

قصاب با دیدن سگى که به طرف مغازه‌اش نزدیک مى‌شد حرکتى کرد که دورش کند اما کاغذى را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روى کاغذ نوشته بود « لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه‌اى گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفى وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به‌دنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط‌کشى رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهى به تابلو حرکت اتوبوس‌ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوى اتوبوس آمد و شماره آن را نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدى آمد دوباره شماره آن را بررسی کرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالى که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می‌کرد. پس از چند خیابان سگ روى پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه‌اى رسید. گوشت را روى پله گذاشت و کمى عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را بازم تکرار کرد اما کسى در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روى دیوارى باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردى در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار مى‌کنى دیوانه؟ این سگ یک نابغه است. این باهوش‌ترین سگى هست که من تا به‌حال دیده‌ام.
مرد نگاهى به قصاب کرد و گقت: تو به این میگى باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش مى‌کنه!

نتیجه اخلاقى اول این که مردم هرگز از چیزهایى که دارند راضى نخواهند بود.
و دوم این که چیزى که شما آن را بى‌ارزش مى‌دانید به طور قطع براى کسانى دیگر ارزشمند و غنیمت است.
سوم این که بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
پس سعى کنیم ارزش واقعى هر چیزى را درک کنیم و مهم‌تر این که قدر داشته‌هایمان را بدانیم.

 

قانون ماشین زباله

آیا شما به یک راننده بد، پیشخدمت بی‌ادب، رئیس پرخاشگر و یا کارمند بی‌توجه اجازه می‌دهید که روزتان را خراب کند؟ آدم موفق کسى است که بتواند به سرعت تمرکزش را بر روى چیزهاى مهم برگرداند.
من این درس مهم را شانزده سال پیش هنگامى که در صندلى عقب یک تاکسى نشسته بودم یاد گرفتم.
ماجرا از این قرار بود که تاکسى ما داشت بین دو خط و به طرز صحیحى حرکت می‌کرد که ناگهان یک ماشین سیاه رنگ به سرعت از پارک در آمد و جلوى ما سبز شد. راننده تاکسى به شدت بر روى پدال ترمز کوبید و فرمان را چرخاند تا با آن ماشین تصادف نکند. صداى جیغ لنت‌هاى ترمز تاکسى بلند شد و تاکسى در فقط چند سانتی‌مترى آن ماشین متوقف شد.
راننده آن ماشین سیاه رنگ با آن که مقصر بود شیشه را پائین کشید و در حالى که به شدت عصبانى بود شروع به بد و بیراه گفتن به راننده تاکسى کرد. راننده تاکسى فقط لبخندى زد و براى او دست تکان داد و راهش را ادامه داد. من به او گفتم: «چرا چیزى بهش نگفتی؟ داشت ما را به کشتن می‌داد!»
و این آن چیزى است که راننده تاکسى به من جواب داد و من آن را «قانون ماشین زباله» نام نهاده‌ام:
«خیلى از مردم مثل ماشین جمع‌آورى زباله هستند. همان گونه که این ماشین‌ها زباله‌ها را از این طرف و آن طرف جمع می‌کنند آن‌ها هم خشم، عصبانیت، کینه، عقده‌هاى جورواجور، ناکامى و رنجش را از محیط پیرامونشان در خود جمع می‌کنند. هنگامى که ماشین زباله پر شد نیاز به جایى براى خالى کردن محموله‌اش دارد. این افراد هم همین طورند و اگر به آن‌ها اجازه بدهى، بارشان را روى سر شما خالى می‌کنند. بنابراین هرگاه کسى خواست این کار را با تو بکند فقط لبخند بزن، برایش دست تکان بده، برایش آروزى موفقیت کن و بگذار بگذرد و رد شود. از این کار ضرر نخواهى کرد.»
این حرف او مرا به فکر فرو برد. چند بار تا کنون اجازه داده بودم ماشین زباله بارش را روى سر من خالی کند؟ و چند بار تاکنون من هم به نوبه خود آن زباله‌ها را برداشته و روى سر مردم دیگر (در محل کار، در خانه، در خیابان) ریخته بودم؟ از آن روز بود که تصمیم گرفتم به توصیه راننده تاکسى عمل کنم.
باور کنید که هیچ چیز در این دنیا بی‌دلیل اتفاق نمی‌افتد. هرگز اجازه ندهید ماشین زباله بارش را روى سر شما خالی کند.

آرزوی کافی

اخیراً در فرودگاه گفتگوى لحظات آخر بین مادر و دخترى را شنیدم
هواپیما درحال حرکت بود و آنها در ورودى کنترل امنیتى همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: «دوستت دارم و آرزوى کافى براى تو می‌کنم.» دختر جواب داد: «مامان زندگى ما با هم بیشتر از کافى هم بوده است. محبت تو همه آن چیزى بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوى کافى براى تو می‌کنم.»
آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر به طرف پنجره‌اى که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می‌توانستم ببینم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولى خودش با این سوال این کار را کرد: «تا حالا با کسى خداحافظى کردید که می‌دانید براى آخرین بار است که او را می‌بینید؟» جواب دادم: «بله کردم. منو ببخشید که فضولى می‌کنم چرا آخرین خداحافظی؟»
او جواب داد: «من پیر و سالخورده هستم او در جاى خیلى دور زندگى می‌کنه. من چالش‌هاى زیادى را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدى او براى مراسم دفن من خواهد بود.»
«وقتى داشتید خداحافظى می‌کردید شنیدم که گفتید «آرزوى کافى را براى تو می‌کنم.» می‌توانم بپرسم یعنى چه؟»
او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: «این آرزویی است که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که این را به همه بگن.» او مکثى کرد و در حالى که سعى می‌کرد جزئیات آن را به خاطر بیاورد لبخند بیشترى زد و گفت: «وقتى که ما می‌گفتیم «آرزوى کافى براى تو می‌کنم.» ما می‌خواستیم که هر کدام زندگی‌اى پر از خوبى به اندازه کافى داشته باشیم.» سپس روى خود را به طرف من کرد و این عبارتها را عنوان کرد:
«آرزوى خورشید کافى براى تو می‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به این که روز چقدر تیره است.
آرزوى باران کافى براى تو می‌کنم که زیبایى بیشترى به روز آفتابیت بدهد.
آرزوى شادى کافى براى تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدى نگاه دارد.
آرزوى رنج کافى براى تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترین‌ها تبدیل شوند.
آرزوى بدست آوردن کافى براى تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهى راضى باشى.
آرزوى از دست دادن کافى براى تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه دارى شکرگزار باشى.
آرزوى سلام‌هاى کافى براى تو می‌کنم که بتوانى خداحافظى آخرین راحتترى داشته باشى.» بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت.
می‌گویند که تنها یک دقیقه طول می‌کشد که دوستى را پیدا کنید، یکساعت طول می‌کشد تا از او قدردانى کنید اما یک عمر طول می‌کشد تا او را فراموش کنید.

از زندگى لذت ببرید!
تقدیم به تو...دوست عزیزم
آرزوى کافى برایت می‌کنم...

پاداش

مردى در جهنم بود که فرشته‌اى براى کمک به او آمد و گفت: من تو را نجات می‌دهم براى این‌که تو روزى کارى نیک انجام داده‌اى فکر کن ببین آن را به خاطر می‌آورى یا نه؟
او فکر کرد و به یادش آمد که روزى در راهى که می‌رفت عنکبوتى را دید اما براى آن‌که او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگرى عبور کرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتى پایین آمد و فرشته گفت: تارعنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروى.
مرد تار عنکبوت را گرفت درهمین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتى براى نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد.
ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتى گفت: تو تنها راه نجاتى را که داشتى با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادى.
دیگر راه نجاتى براى تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد.