خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

همیت بستن گربه

در معبدى گربه‌اى وجود داشت که هنگام مراقبه راهب‌ها مزاحم تمرکز آن‌ها مى‌شد. بنابراین استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه مى‌رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختى ببندد. این روال سال‌ها ادامه پیدا کرد و یکى از اصول کار آن مذهب شد. سال‌ها بعد استاد بزرگ در گذشت. گربه هم مرد. راهبان آن معبد گربه‌اى خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جاى آورده باشند. سال‌ها بعد استاد بزرگ  دیگرى رساله‌اى نوشت درباره اهمیت بستن گربه
 

وصیه‌هاى کامپیوترى براى زندگى بهتر

۱- در زندگى و معاشرت با دیگران، نرم افزار باشیم نه سخت افزار. ٢- در سایت زندگى، همیشه لینکِ (Mohabbat) داشته باشیم و هیچ گاه براى این سایت، فیلتر نگذاریم. ٣- براى پسوند فایل زندگى اجتماعى و خانوادگى، از سه کاراکتر «ع»، «ش» و «ق» استفاده کنیم. ٤- هیچگاه قفل سى دى قلب مردم را نشکنیم . که «تا توانى دلى به دست آور/ دل شکستن هنر نمى‏باشد». ٥- چنانچه در کارى شکست خوردیم آن را «shut down» نکنیم بلکه آن را «restart» کنیم. ٦- براى مانیتور زندگى‏مان پس زمینه (Background) سبز یا آبى را در نظر بگیریم، نه سیاه یا دودى. ٧- براى سیستم قلبمان از مانیتورهاى تخت و صاف (Flat) استفاده کنیم. ٨- روى کلیدهاى عیب کیبورد خودمان انگشت بگذاریم، نه روى کلیدهاى عیب کیبورد دیگران. ٩- براى فایل‏هاى اسرار زندگى‌مان رمز عبور (password) بگذاریم و آن را مخفى (hidden) کنیم. ١٠- همواره پیش از سخن گفتن، پردازنده فکرمان را به کار بیندازیم. ١١- براى مشکلات مردم، کلید F١ باشیم و آنان را کمک و راهنمایى (help) کنیم. ١٢- اگر شخصیت ما ژله‌اى نیست و بزرگ و والاست، این نوع شخصیت، به ما اجازه نمى‌دهد که با هر کسى چت (Chat) کنیم و هر کسى با ما چت کند. ١٣- براى باغ زندگى مردم Windows باشیم نه Dos ! ١٤- یک معادله ریاضى- رایانه‏اى به ما مى‏گوید: «تا به فکر ساپورت دیگران نباشیم، دیگران به فکر ساپورت ما نخواهند بود». ١٥- اگر از کسى بدى و کم لطفى دیدیم، آن را «save» نکنیم بلکه آن را «delete» نماییم و حتى آن را از سطل‌آشغال «recyclebin» قلبمان کاملا" محو کنیم. ١٦- به دیگران اجازه ندهیم در «سى دى رام» زندگى‏مان هر نوع «سى دى» را که بخواهند، قرار دهند. ١٧- خانه و دفتر کارمان، به روى مردم نیازمند،«Open» باشد. ١٨- براى حل اختلافات زناشویى، روى گزینه «گذشت و ایثار» دابل کلیک (double click) کنیم. ١٩- تا حرف کسى تمام نشده، اسپیکر (speaker) خود را روشن نکنیم. ٢٠- درآمدمان را در اول ماه پارتیشن‌بندى کنیم تا در آخر ماه کم نیاوریم.

پاره آجر

روزى مردى ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدى مى‌گذشت.
 ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجرى به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.
 مرد پایش را روى ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادى دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختى تنبیه کند.
 پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده‌رو، جایى که برادر فلجش از روى صندلى چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
 پسرک گفت: «اینجا خیابان خلوتى است و به ندرت کسى از آن عبور مى‌کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسى توجه نکرد. برادر بزرگم از روى صندلى چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافى براى بلند کردنش ندارم. براى اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم»
 مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ... برادر پسرک را روى صندلى‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ....
 در زندگى چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند براى جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
 خدا در روح ما زمزمه مى‌کند و با قلب ما حرف مى‌زند.
 اما بعضى اوقات زمانى که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور مى‌شود پاره آجرى به سمت ما پرتاب کند.
 این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!
 

تله موش

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا براى چیست. مرد مزرعه‌دار تازه از شهر رسیده بود و بسته‌اى با خود آورده بود و زنش با خوشحالى مشغول باز کردن بسته بود ...
موش لبهایش را لیسید و با خود گفت: کاش یک غذاى حسابى باشد اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد، چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر بد را به همه حیوانات بدهد. او به هرکسى که مى‌رسید، مى‌گفت: «توى مزرعه یک تله موش آورده‌اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است حالا چکار کنیم؟. . . »!
مرغ با شنیدن این خبر بالهایش را تکان داد و گفت: «آقاى موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلى باید مواظب خودت باشى، به هر حال من کارى به تله موش ندارم، تله موش هم ربطى به من ندارد»
میش وقتى خبر تله موش را شنید، صداى بلند سرداد و گفت: «آقاى موش من فقط مى‌توانم دعا کنم که توى تله نیفتى، چون خودت خوب مى‌دانى که تله موش به من ربطى ندارد»
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردى داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سرى تکان داد و گفت: «من که تا حالا ندیده‌ام یک گاو توى تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده‌اى کرد ودوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزى در تله موش بیفتد، چه می‌شود؟
در نیمه‌هاى همان شب، صداى شدید به هم خوردن چیزى در خانه پیچید. زن مزرعه‌دار بلافاصله بلند شد و به سوى انبارى رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند.
او در تاریکى متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می‌کرد، موش نبود، بلکه مار خطرناکى بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صداى جیغ و فریاد زن به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صداى جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتى زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وى بهتر شد. اما روزى که به خانه برگشت، هنوز تب داشت.
زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت:« براى تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایى مثل سوپ مرغ نیست». مرد مزرعه‌دار که زنش را خیلى دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتى بعد بوى خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن‌ها رفت و آمد می‌کردند تا جویاى سلامتى او شوند. براى همین مرد مزرعه‌دار مجبور شد، میش را هم قربانى کند تا با گوشت آن براى میهمانان عزیز خود غذا بپزد.
روزها گذشت و حال زن مزرعه‌دار بهتر و بهتر شد و مرد مزرعه‌دار به شکرانه خوب شدن زن خود تصمیم به برگزارى جشنى کرد و به خاطر تامین شام میهمانى مجبور شد، از گاو خود نیز بگذرد و غذاى مفصلى براى میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.
حالا، موش به تنهایى در مزرعه می‌گردید و به حیوانات زبان بسته‌اى فکر می‌کرد که کارى به کار تله موش نداشتند!
نتیجه: اگر شنیدى مشکلى براى کسى پیش آمده است و ربطى هم به تو ندارد، کمى بیشتر فکر کن، شاید خیلى هم بی‌ربط نباشد...!

از دست نوشته‌هاى مهاتما گاندى

من می‌‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو یا شیطان‌ صفت باشم،
من مى‌توانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم،
من می‌توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،
چرا که من یک انسانم، و این‌ها صفات انسانى است.
و تو هم به یاد داشته باش: من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى، من را خودم از خودم ساخته‌ام،
منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است،
تویى که تو از من می‌سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.
لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگى را تعیین می‌کند نه آرزوهایشان
و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى
و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه
ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى.
می‌توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.
می‌توانى از من متنفر باشى بی‌هیچ دلیلى و من هم،
چرا که ما هر دو انسانیم.
این جهان مملو از انسان‌هاست،
پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.
تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمى صادر کنى و من هم،
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.
دوستانم مرا همین گونه پیدا می‌کنند و می‌ستایند،
حسودان از من متنفرند ولى باز می‌ستایند،
دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم،
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،
نه حسودى و نه دشمنى و نه حتى رقیبى،
من قابل ستایشم، و تو هم.
یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد
به خاطر بیاورى که آن‌هایى که هر روز می‌بینى و مراوده می‌کنى
همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت،
اما همگى جایزالخطا.
نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى،
و یادت باشد که این ها رموز بهتر زیستن هستند

من چقدر ثروتمندم!

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه می‌لرزیدند.
پسرک پرسید: «ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمی‌زد و نمی‌توانستم به آن‌ها کمک کنم. می‌خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن‌ها افتاد که توى دمپایی‌هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آن‌ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین؟» نگاهى به روکش نخ نماى مبل‌هایمان انداختم و گفتم: «من اوه… نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکی‌اش به هم می‌خوره.» آن‌ها درحالى که بسته‌هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان‌هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن‌ها دقت کردم. بعد سیب زمینی‌ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه این‌ها به هم می‌آمدند. صندلی‌ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه‌مان را مرتب کردم.
لکه‌هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. می‌خواهم همیشه آن‌ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
دلم می‌خواد براى فردایى بهتر تلاش کنم.