خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

مرد خوشبخت


پادشاهى پس از این‌که بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهى ام را به کسى مى‌دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم هاى دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور مى‌شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ یک ندانست.
تنها یکى از مردان دانا گفت:
فکر مى‌کند مى‌تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می‌شود.
شاه پیک‌هایش را براى پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن‌ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولى نتوانستند آدم خوشبختى پیدا کنند.
حتى یک نفر پیدا نشد که کاملا راضى باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا مى‌زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگى بدى داشت.
یا اگر فرزندى داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمى چیزى داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهاى یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه‌اى محقر و فقیرانه رد مى‌شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایى مى‌گوید:
« شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام.
سیر و پر غذا خورده‌ام
و مى‌توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگرى مى‌توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک‌ها براى بیرون آوردن پیراهن مرد توى کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!

لئو تولستوى (۱۸۷۲)

 

حراج وسایل شیطان


به روایت افسانه‌ها روزى شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد
و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.
او ابزارهاى خود را به شکل چشمگیرى به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستى،
شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبى و دیگر شرارت‌ها بود.
ولى در میان آن‌ها یکى که بسیار کهنه و مستعمل به نظر مى‌رسید، بهاى گرانى داشت
و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.
کسى از او پرسید: این وسیله چیست؟
شیطان پاسخ داد: این نومیدى و افسردگی‌ست
آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟
شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیله من است.. هرگاه
سایر ابزارم بى‌اثر مى‌شوند، فقط با این وسیله مى‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه
کنم و کارى را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسى را به احساس نومیدى،
دلسردى و اندوه وا دارم، مى‌توانم با او هر آنچه مى‌خواهم بکنم
من این وسیله را در مورد تمامى انسان‌ها به کار برده‌ام. به همین دلیل این قدر کهنه شده است.
 

عشق چیست؟


دخترى کنجکاو می‌پرسید:
ایها الناس عشق یعنى چه؟
دخترى گفت: اولش رویا
آخرش بازى است و بازیچه
مادرش گفت: عشق یعنى رنج
پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت: بچه ساکت باش
بى‌ادب! این به تو نیامده است
رهروى گفت: کوچه‌اى بن بست
سالکى گفت: راه پر خم و پیچ
در کلاس سخن معلم گفت:
عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
دلبرى گفت: شوخى لوسى است
تاجرى گفت: عشق کیلو چند؟
مفلسى گفت: عشق پر کردن
شکم خالى زن و فرزند
شاعرى گفت: یک کمى احساس
مثل احساس گل به پروانه
عاشقى گفت: خانمان سوز است
بار سنگین عشق بر شانه
شیخ گفتا:گناه بى بخشش
واعظى گفت: واژه بى معناست
زاهدى گفت: طوق شیطان است
محتسب گفت: منکر عظما ست
قاضى شهر عشق را فرمود
حد هشتاد تازیانه به پشت
جاهلى گفت: عشق را عشق است
پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت: طبل تو خالى است
یعنى آهنگ آن ز دور خوش است
دیگرى گفت: از آن بپرهیزید
یعنى از دور کن بر آتش دست
چون که بالا گرفت بحث و جدل
توى آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش مى گفت:
من فقط یک سوال پرسیدم!
 

سقراط

روزى سقراط، حکیم معروف یونانى مردى را دید که خیلى ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: «در راه که مى‌آمدم یکى از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بى‌اعتنایى و خودخواهى گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلى رنجیدم». سقراط گفت: «چرا رنجیدى؟» مرد با تعجب گفت: «خب معلوم است، چنین رفتارى ناراحت کننده است». سقراط پرسید: «اگر در راه کسى را مى‌دیدى که به زمین افتاده و از درد و بیمارى به خود مى‌پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده مى‌شدی؟» مرد گفت: «مسلم است که هرگز دلخور نمى‌شدم. آدم که از بیمار بودن کسى دلخور نمى‌شود». سقراط پرسید: «به جاى دلخورى چه احساسى مى‌یافتى و چه مى‌کردى؟» مرد جواب داد: «احساس دلسوزى و شفقت و سعى مى‌کردم طبیب یا دارویى به او برسانم».
 سقراط گفت: «همه این کارها را به خاطر آن مى‌کردى که او را بیمار میدانستى، آیا انسان تنها جسمش بیمار مى‌شود؟ و آیا کسى که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسى فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدى از او دیده نمى‌شود؟ بیمارى فکر و روان نامش «غفلت» است و باید به جاى دلخورى و رنجش، نسبت به کسى که بدى مى‌کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروى جان رساند. پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسى بدى مى‌کند، در آن لحظه بیمار است».

بهترین لحظات زندگى از نگاه چارلى جاپلین

 
• عاشق شدن
• آنقدر بخندى که دلت درد بگیره
• بعد از این که از مسافرت برگشتى ببینى هزار تا نامه دارى
• براى مسافرت به یک جاى خوشگل برى
• به آهنگ مورد علاقه‌ات از رادیو گوش بدى
• به رختخواب برى و به صداى بارش بارون گوش بدى
• از حموم که اومدى بیرون ببینى حوله‌ات گرمه!
• آخرین امتحانت رو بدی
• کسى که معمولاً زیاد نمى‌بینیش ولى دلت مى‌خواد ببینیش بهت تلفن کنه
• توى شلوارى که از سال گذشته ازش استفاده نمى‌کردى پول پیدا کنى
• براى خودت تو آینه شکلک در بیارى و بهش بخندى
• تلفن نیمه شب داشته باشى که ساعت‌ها هم طول بکشه
• بدون دلیل بخندى
• بطور تصادفى بشنوى که یک نفر داره از شما تعریف می‌کنه
• از خواب پاشى و ببینى که چند ساعت دیگه هم مى‌توانى بخوابى !
• آهنگى رو گوش کنى که شخص خاصى رو به یادت میاره
• عضو یک تیم باشى
• از بالاى تپه به غروب خورشید نگاه کنى
• دوستان جدید پیدا کنى
• وقتى «اونو» مى‌بینى دلت هرى بریزه پائین!
• لحظات خوبى رو با دوستانت سپرى کنى
• کسانى رو که دوستشون دارى رو خوشحال ببینى
• یه دوست قدیمى رو دوباره ببینى و ببینى که فرقى نکرده
• عصر که شد کنار ساحل قدم بزنى
• یکى رو داشته باشى که بدونید دوستت داره
• یادت بیاد که دوستاى احمقت چه کارهاى احمقانه‌اى کردند و بخندى و بخندى و باز هم بخندى
• اینها بهترین لحظه‌هاى زندگى هستند
قدرشون رو بدونیم
زندگى یک مشکل نیست که باید حلش کرد بلکه یک هدیه است که باید ازش لذت برد
وقتى زندگى ١٠٠ دلیل براى گریه کردن به تو نشان می‌دهد تو ١٠٠٠ دلیل براى خندیدن به او نشون بده
 

آگهی ختم آلفرد نوبل

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودى بود که این شانس را داشت تا قبل ازمردن، آگهى وفاتش را بخواند! زمانى که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف(مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتى صبح روزنامه‌ها را می‌خواند با دیدن آگهى صفحه اول، میخکوب شد:
«آلفرد نوبل، دلال مرگ ومخترع مر‌گ‌آورترین سلاح بشرى مرد»! آلفرد، خیلى ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟ پس به سرعت وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌هاى بسیارى را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌اى براى صلح و پیشرفت‌هاى صلح‌آمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌هاى فیزیک و شیمى نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگرى دارد.
 یک تصمیم، براى تغییر یک سرنوشت کافى است.