خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

خواندنی و رنگارنگ

هیچ چیز ارزشمند تر از همین امروز نیست

در مورد من هم درست از آب درآمد!

این مطلب را تا آخر بخوانید و به اتفاقى که مى‌افتد کمى فکر کنید (٣٠ ثانیه بیشتر وقتتان را نمى‌گیرد)
لطفاً به سوالات زیر به سرعت پاسخ دهید؟
نتیجه چیست؟
٢+٢
٤+٤
٨+٨
١٦+١٦
حالا خیلى سریع عددى بین ٥ تا ١٢ را انتخاب کنید.
انتخاب کردید؟
حالا بروید پایین

٠
٠
٠
٠
٠
٠
٠
٠
٠

عدد انتخابى شما ٧ بود؟
این آزمایش توسط پروفسور مک کین یکى از پژوهشگران برجسته در زمینه مطالعات ذهنى در آمریکا انجام شده است.
در این آزمایش با طرح ٤ سوال اول ذهن شما شرطى شده و در هنگام انتخاب عددى بین ٥ تا ١٢ ابتدا ذهن به طور ناخودآگاه این دو عدد را جمع مى‌کند یعنى ١٧ ولى چون ١٧ بین ٥ تا ١٢ نیست، ذهن اتوماتیک به عدد ٧ مى‌رسد که از ٥ بزرگ‌تر است.
این آزمایش انقلابى بزرگ در آزمایش‌هاى رفتارى نسبت به آموخته‌هاى ما از دوران کودکى و اجتماع و آن چیزى که شبانه‌روز از طریق رسانه‌ها به ما مى‌رسد ایجاد کرده است.
طبق نتیجه پژوهش‌ها، ذهن مردم وقتى شرطى شد دیگر آن طور که باید عمل نمى‌کند و صرفاً از آنچه پیرامونش مى‌گذرد پیروى مى‌کند.
توصیه پژوهشگران این است که: بیشتر فکر کنید و از بیان نتایجى که به آن مى‌رسید نهراسید.

عشق چیست؟


دخترى کنجکاو می‌پرسید:
ایها الناس عشق یعنى چه؟
دخترى گفت: اولش رویا
آخرش بازى است و بازیچه
مادرش گفت: عشق یعنى رنج
پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت: بچه ساکت باش
بى‌ادب! این به تو نیامده است
رهروى گفت: کوچه‌اى بن بست
سالکى گفت: راه پر خم و پیچ
در کلاس سخن معلم گفت:
عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
دلبرى گفت: شوخى لوسى است
تاجرى گفت: عشق کیلو چند؟
مفلسى گفت: عشق پر کردن
شکم خالى زن و فرزند
شاعرى گفت: یک کمى احساس
مثل احساس گل به پروانه
عاشقى گفت: خانمان سوز است
بار سنگین عشق بر شانه
شیخ گفتا:گناه بى بخشش
واعظى گفت: واژه بى معناست
زاهدى گفت: طوق شیطان است
محتسب گفت: منکر عظما ست
قاضى شهر عشق را فرمود
حد هشتاد تازیانه به پشت
جاهلى گفت: عشق را عشق است
پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت: طبل تو خالى است
یعنى آهنگ آن ز دور خوش است
دیگرى گفت: از آن بپرهیزید
یعنى از دور کن بر آتش دست
چون که بالا گرفت بحث و جدل
توى آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش مى گفت:
من فقط یک سوال پرسیدم!
 

سقراط

روزى سقراط، حکیم معروف یونانى مردى را دید که خیلى ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: «در راه که مى‌آمدم یکى از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بى‌اعتنایى و خودخواهى گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلى رنجیدم». سقراط گفت: «چرا رنجیدى؟» مرد با تعجب گفت: «خب معلوم است، چنین رفتارى ناراحت کننده است». سقراط پرسید: «اگر در راه کسى را مى‌دیدى که به زمین افتاده و از درد و بیمارى به خود مى‌پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده مى‌شدی؟» مرد گفت: «مسلم است که هرگز دلخور نمى‌شدم. آدم که از بیمار بودن کسى دلخور نمى‌شود». سقراط پرسید: «به جاى دلخورى چه احساسى مى‌یافتى و چه مى‌کردى؟» مرد جواب داد: «احساس دلسوزى و شفقت و سعى مى‌کردم طبیب یا دارویى به او برسانم».
 سقراط گفت: «همه این کارها را به خاطر آن مى‌کردى که او را بیمار میدانستى، آیا انسان تنها جسمش بیمار مى‌شود؟ و آیا کسى که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسى فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدى از او دیده نمى‌شود؟ بیمارى فکر و روان نامش «غفلت» است و باید به جاى دلخورى و رنجش، نسبت به کسى که بدى مى‌کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروى جان رساند. پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسى بدى مى‌کند، در آن لحظه بیمار است».

بهترین لحظات زندگى از نگاه چارلى جاپلین

 
• عاشق شدن
• آنقدر بخندى که دلت درد بگیره
• بعد از این که از مسافرت برگشتى ببینى هزار تا نامه دارى
• براى مسافرت به یک جاى خوشگل برى
• به آهنگ مورد علاقه‌ات از رادیو گوش بدى
• به رختخواب برى و به صداى بارش بارون گوش بدى
• از حموم که اومدى بیرون ببینى حوله‌ات گرمه!
• آخرین امتحانت رو بدی
• کسى که معمولاً زیاد نمى‌بینیش ولى دلت مى‌خواد ببینیش بهت تلفن کنه
• توى شلوارى که از سال گذشته ازش استفاده نمى‌کردى پول پیدا کنى
• براى خودت تو آینه شکلک در بیارى و بهش بخندى
• تلفن نیمه شب داشته باشى که ساعت‌ها هم طول بکشه
• بدون دلیل بخندى
• بطور تصادفى بشنوى که یک نفر داره از شما تعریف می‌کنه
• از خواب پاشى و ببینى که چند ساعت دیگه هم مى‌توانى بخوابى !
• آهنگى رو گوش کنى که شخص خاصى رو به یادت میاره
• عضو یک تیم باشى
• از بالاى تپه به غروب خورشید نگاه کنى
• دوستان جدید پیدا کنى
• وقتى «اونو» مى‌بینى دلت هرى بریزه پائین!
• لحظات خوبى رو با دوستانت سپرى کنى
• کسانى رو که دوستشون دارى رو خوشحال ببینى
• یه دوست قدیمى رو دوباره ببینى و ببینى که فرقى نکرده
• عصر که شد کنار ساحل قدم بزنى
• یکى رو داشته باشى که بدونید دوستت داره
• یادت بیاد که دوستاى احمقت چه کارهاى احمقانه‌اى کردند و بخندى و بخندى و باز هم بخندى
• اینها بهترین لحظه‌هاى زندگى هستند
قدرشون رو بدونیم
زندگى یک مشکل نیست که باید حلش کرد بلکه یک هدیه است که باید ازش لذت برد
وقتى زندگى ١٠٠ دلیل براى گریه کردن به تو نشان می‌دهد تو ١٠٠٠ دلیل براى خندیدن به او نشون بده
 

آگهی ختم آلفرد نوبل

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودى بود که این شانس را داشت تا قبل ازمردن، آگهى وفاتش را بخواند! زمانى که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف(مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتى صبح روزنامه‌ها را می‌خواند با دیدن آگهى صفحه اول، میخکوب شد:
«آلفرد نوبل، دلال مرگ ومخترع مر‌گ‌آورترین سلاح بشرى مرد»! آلفرد، خیلى ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟ پس به سرعت وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌هاى بسیارى را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌اى براى صلح و پیشرفت‌هاى صلح‌آمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌هاى فیزیک و شیمى نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگرى دارد.
 یک تصمیم، براى تغییر یک سرنوشت کافى است.

هر اتفاقى که رخ مى‌دهد به صلاح ماست

سال‌هاى بسیار دور پادشاهى زندگى مى‌کرد که وزیرى داشت
وزیر همواره می‌گفت: «هر اتفاقى که رخ مى‌دهد به صلاح ماست».
روزى پادشاه براى پوست کندن میوه کارد تیزى طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایى که رخ مى‌دهد در جهت خیر و صلاح شماست!
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانى کردن وزیر را داد...
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش براى شکار به نزدیکى جنگلى رفتند. پادشاه در حالى که مشغول اسب سوارى بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهى شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالى که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیله‌اى رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانى براى خدایانشان بودند، زمانى که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وى بهترین قربانى براى تقدیم به خداى آنهاست!
آن‌ها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وى را بکشند، اما ناگهان یکى از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه مى‌توانید این مرد را براى قربانى کردن انتخاب کنید در حالى که وى بدنى ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید!
به همین دلیل وى را قربانى نکردند و آزاد شد.
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از این‌که میگفتى هر چه رخ مى‌دهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگى‌ام نجات یابد اما در مورد تو چى؟ تو به زندان افتادى این امر چه خیر و صلاحى براى تو داشت؟!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمى‌بینید، اگر من به زندان نمى‌افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانى که شما را قربانى نکردند مردم قبیله مرا براى قربانى کردن انتخاب مى‌کردند، بنابراین مى‌بینید که حبس شدن نیز براى من مفید بود!